طنزمایه

دختری کتاب می‌فروخت و معشوقه‌اش را دید که به‌سویش میاید، در این حال پدرش در نزدیکش

ایستاده بود.

به معشوقه‌اش گفت:

آیا به‌خاطر گرفتنِ کتابی‌که نامش " آیا پدر در خانه‌ هست" از شکسبرس نویسندۀ آلمانی،

آمده‌یی؟

پسر گفت: نخیر! من به‌خاطر گرفتنِ کتابی به اسم " کجا باید ببینمت" از توماس هرنانیز

نویسندۀ انگلیسی، آمده‌ام.

دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما می‌توانی کتابی‌ به نام " زیرِ درختِ عم" از

نویسندۀ آمریکایی، باتریس اولفر را بگیری.

پسر گفت: خوب است واما؛ آیا می‌توانی فردا کتابِ " بعد از ۵ دقیقه با همراهت تماس

می‌گیرم" از نویسندۀ بلژیکی، جون برنار رابیاوری؟

دختر در پاسخش گفت: بلی! با کمالِ مَیل، و تو هم فراموش نکن که کتاب " هرگز تنها

نمی‌گذارمت" از نویسندۀ فرانسوی میشل دانیال را بیاوری.

بعد از آن ...

پدر گفت: این نام‌ها زیاد است، آیا همه‌اش را مطالعه خواهد کرد؟!

دختر گفت: بلی پدر، او خواننده اى با هوش و کوشا است.

پدر گفت: خوب است دختر دوست‌داشتنی‌ام، فهمیدم ولکن او باید کتابِ "من کودن نیستم،

همه چیز را فهمیدم" از نویسندۀ هلندى فرانک مرتینیز را نیز بخواند.

و همچنان تو دخترکم! باید کتابی‌را که برایت گرفته‌ام و امروز در سرِ میز آنرا خواهی یافت،

به‌نام " فردا به عروسی با پسر عمويت آماده شو" از نویسندۀ روسی، موریس هنری است،

بخوانی.

 

#نتیجه_داستان_باخودتون

✨#داستان_شب ✨ خداوند الطاف مخفی دارد،

مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:

ای پیامبر میخواهم، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.

سلیمان گفت: توان تحمل آن را نداری.

اما مرد اصرار کرد

سلیمان پرسید، کدام زبان؟

جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.

سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت.

روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم .

دومی گفت، نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.

مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت!

و فردا صبح زود آن را فروخت...

گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه،

صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.

صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.

گربه گرسنه آمد و پرسید: آیا گوسفند مرد؟

گفت: نه! صاحبش آن را فروخت.

اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!

مرد شنید و به شدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!

خواهش میکنم کاری بکن!

پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم

فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!

 

حکمت این داستان :

 

خداوند الطاف مخفی دارد،

ما انسانها آن را درک نمی کنیم.

او بلا را از ما دور میکند،

و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم!!


🌸🍃🌼🌸🍃🌼

 

داستان شب _  گاهی وقتها صلاح ومصلحت در اين است كه "بنده" بسیار به در خانه ي "خدا" برود...   

روزي حضرت ابراهيم(علیه السلام) در نزديكي بيت المقدس پيرمردي را ديد.

حضرت با پیرمرد مشغول صحبت شدند وپرسیدند منزلت كجاست؟

پاسخ داد كهمنزلم پاي آن كوه است.

 حضرت ابراهيم فرمودند مهمان هم ميپذيري؟

 پيرمرد تاملي كرد و گفت: عيبي ندارد ولي آبی در مسير هست که عبور از آن مشكل است و قایق

هم نداریم!

حضرت پرسيدند خودت چطور عبور ميكني؟

پيرمرد حضرت ابراهيم را نميشناخت ، جواب داد از روي آب رد ميشوم!

 حضرت فرمودند: برویم،شايد ما هم رد شديم.

به همراه هم به سمت آنجا رفتند تا به آب رسیدند.

پيرمرد عابد از روي آب رد شد، ناگهان ديد كه آن مهمان هم ازروي آب عبور كرد!

پیرمرد تعجب کرد ومهمان را احترام کرد و به منزلش برد.

 صبح روز بعد حضرت به عابد فرمودند دعايي كن كه من آمين بگويم.

پيرمرد درد دلش باز شد و خطاب به حضرت گفت:

چه دعايي بكنم!؟ دعاي من مستجاب نميشود! سي وپنج سال است حاجتی دارم اما مستجاب

نمیشود!

 حضرت پرسیدند حاجتت چیست؟

عابد پاسخ داد سی وپنج سال است از خدا ديدار ابراهيم خليل را ميخواهم اما مستجاب نميشود!

 حضرت فرمودند: دعایت مستجاب شد، ابراهيم خليل من هستم...

آری! سرّي بوده است كه این عابد بايد سي و پنج سال منتظر مي شد!

در اين سي وپنج سال ناله هايش او را به جايي رسانده بود كه از روي آب رد ميشد!

گاهی وقتها صلاح و مصلحت در اين است كه "بنده" بسیار به در خانه ي "خدا" برود...

 

 

MER30TV@

"دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"

دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم.

دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر.

پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم.

دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم،

اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!

این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛

هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم،

اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!

و این یعنی عشق...

"دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"