بیست شب – شب اول – فضیل بن عیاض
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
فضيل بن عياض دزد معروفى بود كه مردم از دست او خواب راحت نداشتند، شبى از ديوار خانه اى بالا مى رود، به قصد ورود به منزل روى ديوار مى نشيند. خانه از آن مرد عابد و زاهدى بود، كه شب زنده دارى مى كرد، نماز شب مى خواند، دعا مى نمود اما در آن لحظه به تلاوت قرآن مشغول بود، صداى حزين قرائت قرآنش به گوش مى رسيد، ناگهان اين آيه را تلاوت كرد: اءلم ياءن للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله آيا وقت آن نرسيده است كه مدعيان ايمان ، قلبشان براى ياد خدا نرم و آرام شود؟ تا كى قساوت قلب ؟ تا كى تجرى و عصيان ؟ تا كى پشت به خدا كردن ؟! آيا وقت روى گرداندن از گناه و رو كردن به سوى خدا نرسيده است ؟ فضيل بن عياض همين كه اين آيه را از روى ديوار شنيد، گويى به خود او وحى شد و مخاطب شخص او است . از اين رو همانجا گفت : خدايا! چرا، چرا، وقتش رسيده است ، و همين الان موقع آن است . از ديوار پايين آمد و بعد از آن ، دزدى ، شراب ، قمار و هر چه را كه احيانا به آن مبتلا بود، كنار گذاشت . از همه هجرت كرد، از تمام آن آلودگيها دورى گزيد، تا حدى كه برايش مقدور بود اموال مردم را به صاحبانش پس داد، حقوق الهى را ادا كرد و كوتاهى هاى گذشته را جبران نمود. تا جايى كه بعدها يكى از بزرگان گرديد، نه فقط مرد باتقوايى شد كه مربى و معلمى نمونه براى ديگران گرديد.
گفتارهاى معنوى ، ص 226 و روضات الجنات ، لفظ فضيل
ماجراهای دهکده اسرار آمیز - فصل 2 - نویسنده: فراس رمضانی
در قسمت قبل دیدید که من توسط زنی موطلایی که فکر میکردم اتفاقی برایش افتاده و در حال فرار کردن از چیزی است،به طوری که من خودم به یاد ندارم در کلبه ای چشم باز کردم و دست و پایم بسته شده بود تا اینکه...
ادامه:
موجوداتی که به نظرم شبیه کوتوله های نینجا بودند از پنجره اتاقک کلبه وارد آنجا شدند،در ابتدا خیلی خوشحال شده بودم چون فکر میکردم آنها برای کمک به من آمده بودند.اما قضیه آنطوری که من فکر میکردم پیش نرفت،دری که در سمت چپ من بود به طور کامل باز شد و یک نفر با موهای صاف بلند خاکستری رنگ و لباسی حریر مانند ،جلوی کوتوله ها ایستاد،با خودم گفتم الآن با یکدیگر درگیر میشوند.اما ،گویا مرد مو خاکستری چیزی به کوتوله ها گفت و سه نفر از پنج نفر آنها به شکل یک هرم آرایش گرفتند به سمت هم و سپس دونفرشان هرکدام یک دستشان را روبه روی یکدیگر بالا آوردند و یک دست را هم به سمت نفر سومی که در رأس هرم قرار داشت گرفتند،از کف دستانشان نوری خیره کننده آبی رنگ منعکس میشود،بعد از اینکه سه شاخه نوری باهم پیوند تشکیل دادند شکل یک هرم کامل به وجود آمد.من کاملا گیج شده بودم و ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود،از اشکال هندسی و اعدادی که در اطراف نور هرمی شکل میچرخیدند.مرد مو خاکستری بعد از دقایقی که با دست روی اشکال و اعداد را لمس کرد ناگهان برای لحظه ای نورها محو شدند و بعد به یکباره چیز دیگری
داستانهای دلنشین "حکایت 1"
مردی را گفتند: پسرت را به تو شباهتی نباشد.
گفت: اگر همسایگان باری ما را رها کنند فرزندانمان را به ما شباهتی خواهد افتادت.
ماجراهای دهکده اسرار آمیز - » فصل ۱» - نویسنده: فراس رمضانی
«به نام خدا»
۵۰۰سال قبل از میلاد مسیح. نیوزیلند،دهکده آمانش. به دهکده ما خوش آمدید.بگذارید خودم را معرفی کنم، من پیتر هستم.با موهایی خرمایی رنگ،قدی متوسط، صورتی سفید و با ۲۵سال سن .اگر اسمش را تعریف نپندارید خوشگلم هستم که باعث شده خیلی از دختران اینجا عاشق من بشوند.البته من به کسی محل نمیگذارم جز یکنفر که بعدا با او هم آشنا میشوید.من در این دهکده که اطرافش را کوه ها ،جنگلهای کاج و بلوط و یک رودخانه زیبا فرا گرفته زندگی می کنم، در اینجا واقعا همه چیز زیباست در کنار دوستان و عزیزانم.اوه البته بهتر است بگویم زیبا بود تا اینکه... ۶ماه قبل... در یکی از روزهای سرد اواسط فصل زمستان بود که آن اتفاق وحشتناک رخ داد.غروب شده بود و من مثل همیشه لباس کارم را عوض کردم ،شلوار نیمه پشمی مشکی رنگم را به پا کردم و کلاه و دستکشم را برداشتم،کت پشمی گرم و نرم قهوه ای رنگ خودم را که با پوست روباه ساخته شده بود پوشیدم و چکمه های ساق بلندم را هم به پا کردم تا از کارگاه نجاری پدرم که در آنجا کار میکردم راهی خانه بشوم.حدود۱.۵کیلومتر فاصله کارگاه تا خانه بود،در میانه راه بودم و برف هم کم و بیش میبارید که ناگهان صدای فریاد زنی را شنیدم که گویا از چیزی ترسیده و جیغ میکشد،صدا نزدیکتر میشد و من هم کمی ترسیده بودم که چه اتفاقی افتاده است.به اطرافم خوب نگاه میکردم که ناگهان متوجه زنی شدم،او به سرعت درحال دویدن از میان برف های مسیر مال رو بود،با آن لباس یک تکه و بلند آبی کم رنگش به سختی میتوانست بدود و به همین جهت مدام بروی برف ها می افتاد و باز بلند میشد.من از ترس یا تعجب خشک شده بودم نمیدانم،فقط سر جایم ایستاده بودم و به آن زن مو طلایی لاغراندام نگاه میکردم تا پیش من برسد و از او دلیل داد و فریاد زدنش را سؤال کنم!تپش قلبم در آن هوای سرد به شدت تند شده بود.بلاآخره پیش من رسید که در وسط جاده ایستاده بودم،جلویش را گرفتم و گفتم چه اتفاقی افتاده که اینطور فرار میکنی؟! اوکه به شدت نفس نفس میزد فقط گفت:اینجا موندن خطرناکه،زود باش راه بیفت برویم تا بعدا برایت تعریف کنم!من که شککه شده بودم نمیدانستم باید چه کاری انجام بدهم،فقط به همراه او شروع به دویدن کردم تا به درون دهکده برسیم.پس از مدت کوتاهی که از حرکت ما درون
داستانهای دینی و مذهبی – آفرینش آدم
خداوند تواناى دانا، کائنات را بهنجار آفریده و هستى ، از او پیدایى یافته است : آسمانها پا برجاى و هر یک برجاى خویش استوار؛ و زمین نیز استوار است و بر آن ، کوهها ایستاده و دشتها، خفته و اقیانوسها، موج انگیز و چشمه ها و رودها، روان و گیاهان ، بارور و آفتاب ، در سپیده آفرینش گرما بخش و روز فروز و با پرتو حیاتبخش خویش ، بى شتاب در پویش و ماه ، در تابش شباهنگام ، فریبا و در حرکت آرام خود بر سینه تیره شب ، چون خیزش مروارید است بر مخمل سیاه .... در این میان ، جاى آدمى خالى است و خداوند اراده فرموده است تا (آدم ) را از عدم بیافریند و هستى را با او معنا بخشد و جمال آسمانى خود را در آیینه زمینى چهره او بنگرد و او را جانشین خویش کند زیرا از آن پیش ، امانت (خلافت خود) را بر آسمانها و زمین و کوهساران ، عرضه فرموده بود و آنان از پذیرش آن ، سر باز زده بودند و اینک اراده فرموده است تا این امانت را بر دوش (آدم ) نهد. پس ، به فرشتگان - همه - فرمود: - برآنم تا از خاک ، بشرى برآورم ، و آنگاه از روح خویش در او بردمم ؛ پس چون او را به اعتدال آفریدم و از روح خود در او دمیدم ، همه بر او سجده برید. فرشتگان ، نخست عرضه داشتند: -- پروردگارا! با دانشى که به ما عطا فرموده اى ، آگاهى داریم که کسى را خلق خواهى کرد در زمین تباهى خواهد افکند و خونها خواهد ریخت ؛ و حال آنکه ما تسبیحگوى و تقدیس کننده تو هستیم . خداوند فرمود: -- من چیزى مى دانم که شما نمى دانید. فرشتگان ، به احترام و شگفتى در تکوین آدم مى نگریستند. آسمان ، در حیرت ایستاده بود. به اراده الهى ، اندک اندک ، گل آدم شکل گرفت و اندام ، به گونه اى موزون ، فراهم شد. سپس از گل بازمانده از دنده زیرین آدم ، همسر او حوا نیز فراهم آمد. این دو اندام ، در کنار یکدیگر همچنان کالبدهایى بى روح بودند. راستاى قامت آدم ، اندکى از حوا بلندتر، و فراخناى سینه اش ، کمى گسترده تر بود و عضلاتش محکمتر و در کمال موزونى ، ستبرتر؛ با ابروانى پر پشت و بینى کشیده و چشمانى درشت .( حوا، با لطافت اشک و گل ، زنى کامل و با گیسوانى کشیده ، و اندامى موزون ، چون آدم ، اما هزار بار لطیف تر و ظریف تر. سرانجام ، آن لحظه الوهى بزرگ در رسید و خداوند، از روح ربوبى خویش ، در آدم و حوا دمید. آن دو که تا لحظه اى پیش ، دو تندیس همگون اما بى روح و ساکن بودند، اینک پلکهایشان به هم مى خورد و سینه هایشان هوا را به درون خویش مى کشید و اندامهایشان به حرکت در مى آید و قلبهایشان به تپش مى افتاد. و اکنون در سینه هر دو، دلى مى تپد که در آدم ، انگار معجونى است از خمیره مهر و عشق و از پولاد و آب ، با غمها و شادى هایى بزرگتر و ناپیداتر و در حوا، گویى ، نخست از اشک و شادى است و آنگاه از عفت و عاطفه و نیز از عشق و مهر مادرى ... فتبارک الله احسن الخالقین . پس آنگاه خداوند، دانش تمام اسماء را
داستانهای خنده دار- گربه مزاحم
ابلهی از دست گربه ای به ستوه آمده بود و هر چه او را از خانه بیرون میکرد و به جای دور میبرد، باز به خانه باز میگشت. روزی گربه را در کیسه ضخیمی انداخته و به محل دوری میبرد رفیقی از او پرسید: به کجا میروی؟ گفت: فلان جا و نام محل را به اشتباه گفت . رفیقش گفت: ولی راه آن جا از این طرف نیست.مرد جواب داد: آهسته باش. خود هم می دانم این را به گربه میگویم.
داستانهای قدیمی – مرد و مرگ
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش... مرگ گفت: الان نوبت توئه که ببرمت… طرف یه کم آشفته شد و گفت: داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد... مرگ: نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه... اون مرد گفت: حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر... مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره...توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت... مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت... مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه... مرگ وقتی بیدار شد گفت: دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت! بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!
نتیجه اخلاقی: در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !
داستان ضرب المثلها - میرزا میرزا رفتن
آهسته و با تأنی راه رفتن یا غذا خوردن را اصطلاحاً در دهات و روستاها میرزا میرزا رفتن و میرزا میرزا خوردن گویند که پیداست به جهت وجود کلمۀ میرزا باید علت تسمیه و ریشۀ تاریخی داشته باشد. واژۀ میرزا ملخص کلمۀ امیرزاده است که تا چندی قبل به شاهزادگان و فرزندان امراء و حکام درجۀ اول ایران اطلاق می شد. این واژه اولین بار در عصر سربداران در قرن هشتم هجری معمول و متداول گردیده که به گفتۀ محقق دانشمند عباس اقبال آشتیانی:خواجه لطف الله را چون پسر امیر مسعود بوده مردم سبزوار میرزا یعنی امیرزاده می خواندند و این گویا اولین دفعه ای است که در زبان فارسی کلمۀ میرزا معمول شده است. واژۀ میرزا بر اثر گذشت زمان مراحل مختلفی را طی کرد یعنی ابتدا امیرزاده می گفتند. پس از چندی از باب ایجاز و اختصار به صورت امیرزا مورد اصطلاح قرار گرفت: عازم اردوی پادشاه بودند و پادشاه امیرزا شاهرخ بوده به سمرقند رفته بود. دیری نپایید که حرف اول کلمۀ امیرزا هم حذف شد و در افواه عامه به صورت میرزا درآمد. اما اطلاق کلمۀ میرزا به طبقۀ باسواد و نویسنده از آن جهت بوده است که در عهد و اعصار گذشته تنها شاهزادگان و امیرزادگان معلم سرخانه داشته علم و دانش می آموختند. مدارس و حتی مکتب خانه ها نیز به تعدادی نبود که فرزندان طبقات پایین سوادآموزی کنند و چیزی را فرا گیرند. به همین جهات و ملاحظات رفته رفته دامنۀ معنی و مفهوم کلمۀ میرزا از امیرزاده بودن و شاهزاده بودن به معانی و مفهوم باسواد و ملا و منشی و مترسل و دبیر و نویسنده و جز اینها گسترش پیدا کرد و حتی بر اثر مرور زمان معنی و مفهوم اصلی تحت الشعاع معانی و مفاهیم مجازی قرار گرفت به قسمی که ملاها و افراد باسواد در هر مرحله و مقام را میرزا می گفته اند خواه امیرزاده باشد و خواه روستازاده. توضیح آنکه چون در ازمنۀ گذشته افراد باسواد خیلی کم بوده اند لذا میرزاها قرب و منزلتی داشته و مردم برای آنها احترام خاصی قائل بوده اند. میرزاها هم چون به میزان احترام و احتیاج مردم نسبت به خودشان واقف گشتند از باب فخرفروشی و یا به منظور رعایت شخصیت خود شمرده و لفظ قلم حرف می زدند و مخصوصاً در کوچه ها و شوارع عمومی خیلی آرام و سنگین راه می رفتند تا انظار مردم به سوی آنها جلب شود و بر متانت و وزانت آنان افزوده گردد.
داستانهای واقعی – آشتی مهناز
خسرو بعد از چند روز از زندان، آزاد شده بود، و وقتی خانوادهاش موضوع طلاق و دزدی را فهمیدند، به شدّت با خسرو برخورد كرده و او را سرزنش كردند. تا حالا هر چه مهناز از كارهای زشت خسرو میگفت حرفش را باور نمیكردند، حالا كه زندان رفته باورشان شده است و مجبورش كردهاند تا از این كارها دست بردارد. بالاخره خسرو كمی به خود آمده، قول داده، دیگر راه خطا نرود و دنبال مهناز آمده كه او را ببرد، اما مهناز قبول نكرده و طلاق خواسته است، بعد از اصرار زیاد دو خانواده، كمی رضایت داده ولی هنوز به منزل او نرفته بود. من مرتّب به منزل مادرم سرمیزدم، ببینم جریان چه میشود. یك روز رفتم دیدم مهناز نیست. گفتم: مادر مهناز كجاست؟ گفت: رفت منزل خسرو. گفتم: چطور شد او كه به هیچ قیمتی راضی نبود پیش خسرو برگردد. مادرم گفت: زن برادرت برای این كه مهناز بعدها سربار زندگی آنها نشود، خیلی اذیتش كرد تا سر خانه و زندگیش برگردد. آن روز هر دوشان اینجا بودند. زن برادرت همهاش دنبال بهانه میگشت، با او دعوا كند. بالاخره سر بچّه دعوایش شد یك دفعه بلند شد و مهناز را زد، مچ دست مهناز در رفت و صورتش خونی شد، خلاصه حسابی زد، ما چند نفر نمیتوانستیم مهناز را از دستش بگیریم. بعد زن برادرت گفت: مهناز زنجیر طلایی 500 هزار تومانیاش را برداشته است، خیلی بگو مگو كردند و مهناز طاقت نیاورد، با همان سرو صورت خونی و دست ورم كرده به خسرو زنگ زد تا بیاید و او را ببرد. او هم از خدا خواسته، فوری آمد و با زن برادرت هم دعوا كرد، و مهناز را برد. حالا با هم زندگی میكنند، چند روز است كه رفته و اوضاع خوب بوده است. گفتم: خدا عاقبت همه را بخیر كند. در حالی كه به شدّت دلم به حال مهناز میسوخت كه در نهایت بیپناهی تن به ادامه زندگی با خسرو داده است با مادرم خداحافظی كردم. عاقبت زندگی كه با دروغ و ظاهرسازی و بدون تأمّل و اندیشه شروع شود، همین است.
کرامات امام حسین علیهالسلام - مرض حصبه
در نجف اشرف، مرحوم شيخ محمد حسين قمشهاي كه از شاگردان سيد مرتضي كشميري بود، در 18 سالگي در قمشه به مرض حصبه مبتلا ميشود، او در فصل انگور از آن استفاده ميكند و بيمارياش شدت پيدا ميكند و به علت شدت مرض، فوت ميكند.
مادرش گفت: به جنازهي فرزندم دست نزنيد تا من برگردم.
سپس قرآن را برداشت و گريهكنان به پشت بام رفت و اباعبدالله عليهالسلام را شفيع قرار داد و گفت: دست از شما برنميدارم تا بچهام زنده شود.
چند دقيقه بعد نگذشت كه شيخ محمد حسين زنده شد و گفت: برويد به مادرم بگوييد كه شفاعت امام حسين عليهالسلام پذيرفته شد.
او ميگويد: وقتي مرگم نزديك شد، دو شخص نوراني و سفيد پوش را ديدم، آن ها به من گفتند: مريضي ات چيست؟
گفتم: اعضايم درد ميكنند.
يكي از آن دو نفر به پايم دست كشيد و راحت شدم، ناگهان ديدم اهل خانه گريانند؛ ولي هرچه خواستم بگويم كه راحت شدم نتوانستم تا اين كه دو نفر من را به طرف بالا حركت دادند. در بين راه شخصي نوراني را ديدم كه به آن دو نفر فرمود: ما سي سال عمر به او عطا كرديم، او را به مادرش برگردانيد. يكباره ديدم همه گريان هستند. اكثر بزرگان نجف اشرف ميگفتند: او تا سي سال ديگر زندگي كرد.
حکایات بهلول - بهلول و دزد1
گویند روزي بهلول کفش نو پوشیده بود . داخل مسجدي شد تا نماز بگذارد . در آن محل مردي را دید که
به کفشهاي او نگاه می کند . فهمید که طمع به کفش او دارد . ناچاراً با کفش به نماز ایستاد .آن دزد گفت با کفش نماز نباشد . بهلول گفت: اگر نماز نباشد کفش باشد .
جلال آل احمد - کتاب دید و بازدید – دو مرده
شما هم اگر آن روز صبح از خیابان باریکی که باب همایون را به ناصرخسرو وصل می کند می گذشتید، حتماً لاشه ی او را می دیدید. کنار جوی آب، نزدیک هشتی گودی که سه در خانه در آن باز می شود، افتاده بود. یک دست و یک پایش هنوز توی جوی آب بود. و مردم دور او جمع شده بودند و پرحرفی می کردند. دو نفر پاسبان، با دو ورق کاغذ بزرگ، از راه رسیدند و مردم را کنار زدند. ..... ..... اول گونی پاره ای را که به جز شلوارش، تنها لباس او بود از روی دوشش برداشتند؛ تکانش دادند و چون چیزی از آن نیفتاد به کنارش نهادند و آن پاسبانی که کاغذ و قلم را به دست گرفته بود، پس از نوشتن جمله های فورمول مانند گزارش، چنین افزود: - یک گونی پاره. پاسبان دیگر به جستجو پرداخته بود و آن اولی، زیر هم و ردیف می نوشت: - یک کبریت آمریکایی نیمه کاره. - پنج تا سیگار له شده، لای کاغذ روزنامه. - دو ریال و نیم پول. - یک شناسنامه ی دفترچه ای بدون عکس. - یک تیغه ی قلم تراش زنگ زده. - همین؟ و خواست زیر گزارش را امضا کند که آن دیگری همان طور که سرش پایین بود و هنوز جیب های شلوار مرده را می گشت، گفت: - و یک شلوار. یک شلوار هم اضافه کردند و بعد زیر گزارش را هر دو امضا کردند و ... و به این طریق، دفتر زندگی یک آدم را فرو بستند. نه سیاه شده بود و نه چشمش باز مانده بود. با قیافه ای آسوده و سیمایی مطمئن، هنوز کنار جوی آب دراز کشیده بود. گویا خواب بود. چند نفر که کنار هشتی ایستاده بودند؛ با زنی که لای در یکی از خانه ها را
داستانهای طنز ملا نصرالدین - گم شدن ملا
روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد.
دوستش پرسید: حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت: به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟
قضاوت های امیرالمؤمنین علیه السلام – فصل اول – ما ملک خداییم
امیرالمومنین علیه السلام شنید مردي می گفت: انا لله و انا الیه راجعون آن حضرت به وي فرمود: جمله انا لله اعترافی است به اینکه ما ملک خدائیم و جمله وانا الیه راجعون اقراري است بر این که ما نابود و هلاك خواهیم شد.
داستانهای مثبت - ابرهاى سیاه
از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا(علیه السلام) نه!… فقط باورم نمى شد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند. آن روز صبح به همراه امام رضا(علیه السلام) از مدینه خارج شدیم . در راه فکر کردم که چقدر خوب مى شد اگر مى توانستم امام را آزمایش کنم. در همین فکرها بودم که امام پرسیدند: «حسین!… چیزى همراه دارى که از باران در امان بمانى؟!» فکر کردم که امام با من شوخى مى کند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثرى از شوخى ندیدم . با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتى یک لکه ابر هم در آسمان نیست…»هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطرهاى باران که روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم . سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما مى آمدند و جایى درست بالاى سر ما، درهم مى پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.
Narvansoft.ir
قصه های خواب – برق
مرد ثروتمندي از تمامي لذتهاي زندگي بهره مند بود. او اموال زيادي داشت . چندين ملك در شهرهاي مختلف، ماشين هاي رنگ و وارنگ و كلي وسايل گران قيمتي و ارزشمند داشت. بعد از اينكه پير شد، روزي فكر كرد كه نگاهداري اين همه املاك در جاهاي مختلف براي او سخت شده است و بهتر است همه مال و اموال خود را بفروشد و با پولش الماسي بخرد تا همه ي پول و ثروتش هميشه در كنارش باشد. او هر چه داشت فروخت و با پولش الماسي بزرگ خريد . مرد فكر كرد كه الماسش را در جايي پنهان كند . او چاله اي در كنار درخت پشت حياط كند و الماسش را آنجا پنهان كرد . او فكر كرد كه هيچ كس آنرا در اين مكان پيدا نمي كند . او هر شب برمي گشت و چاله را مي كند و نگاهي به الماسش مي كرد وقتي خيالش جمع مي شد دوباره آنرا در چاله مي گذاشت و رويش را با خاك مي پوشاند . اينكار هر شب تكرار مي شد تا اينكه شبي دزدي به خانه او آمد . دزد ديد كه مرد پولدار از اتاقش بيرون آمد و آهسته به حياط رفت و چاله اي حفر كرد و از آن سنگي را بيرون آورد آنرا نگاه كرد و گفت : هنوز اينجاست . دوباره آنرا در چاله گذاشت و رويش را با خاك پوشاند. وقتي پيرمرد به اتاقش برگشت ، دزد زمين را حفر كرد و تكه الماس را پيدا كرد . او خوشحال شد و گفت حالا اين سنگ مال من است و من ديگر مرد پولداري شدم . او از آنجا رفت و هيچوقت برنگشت. روز بعد وقتي پيرمرد چاله اي را در كنار درخت ديد ، ترسيد به سرعت به آن طرف دويد. زمين كنده شده بود و از آن سنگ قيمتي هيچ اثري نبود. باورش نمي شد شروع به كندن زمين كرد ولي الماس پيدا نشد كه نشد مرد با صداي بلند مي گريست و فرياد مي زد ديگر من الماسي ندارم ديگر مرد پولداري نيستم او كنار چاله نشسته بود و گريه و زاري مي كرد . خدمتكاران به دوست او تلفن زدند . وقتي دوستش رسيد و پيرمرد را در آن شرايط ديد به او گفت : گريه نكن ، بيا اين تكه سنگ بزرگ براي تو آن را بردار و در چاله بيانداز و رويش را با خاك بپوشان، سپس هر روز مي تواني بيايي و آنرا از چاله در آوري و نگاه كني يك تكه سنگ با يك تكه الماس وقتي درون خاك پنهان باشد براي صاحبش نبايد فرقي داشته باشد.
مجموعه داستانها - عجایبی از امام علی علیه السلام – 1 - نشان دادن بهشت و دوزخ
اصحاب امام علی (علیه السلام) گفتند: یا امیرالمومنین ای کاش از آنچه از پیامبر (صل الله علیه و آله و سلم( به شما رسیده، برای اطمینان خاطر به ما چیزی نشان می دادی. حضرت فرمود: اگر یکی از عجایب مرا ببینید کافر می شوید و می گویید ساحر و دروغگو و کافر است و تازه این بهترین سخن شما در رابطه با من است. گفتند: همه ما می دانیم که تو وارث پیغمبری و علم او به تو رسیده است. امیرالمومنین فرمود: علم عالم سخت است و جز مومنی که خدا قلبش را برای ایمان آزموده باشد و به روحی از خودش تایید کرده باشد، تاب تحمل آن را ندارد. سپس فرمود: تا شما بعضی از عجایب مرا و آنچه از علمی که خدا به من داده، نشان ندهم راضی نمی شوید. وقتی نماز عشا را خواندم همراه من بیایید. حضرت وقتی نماز عشا را خواند راه پشت کوفه را در پیش گرفت و هفتاد نفر که از نظر خودشان بهترین شیعیان بودند دنبال ایشان رفتند. فرمود: من چیزی به شما نشان نمی دهم تا عهد و پیمان خدا را از شما بگیرم که به من کافر نشوید و امر سنگین و نادرستی به من نسبت ندهید. چون به خدا قسم چیزی به شما نشان نمی دهم جز آنچه پیغمبر (صل الله علیه و آله و سلم) به من یاد داده است. حضرت علی (علیه السلام) عهد و پیمانی محکم تر از آنچه خدا از پیغمبرانش گرفته، از آنها گرفت و فرمود: رو از من بگردانید تا دعایی که می خواهم بخوانم. و اطرافیان شنیدند دعاهایی را که مانند آن نشنیده بودند. آنگاه فرمود رو بگردانید و چون رو گرداندند دیدند از یک طرف باغ ها و نهرهایی است و از طرف دیگر آتش فروزانی زبانه می کشد. به طوریکه در معاینه بهشت و دوزخ هیچ شک نکردند. آنکه از همه خوش گفتارتر بود گفت: این سحر بزرگی است و به جز دو نفر همه کافر برگشتند. چون حضرت با آن دو نفر برگشت فرمود: گفتار اینها را شنیدید؟ چون به مسجد کوفه رسیدند دعاهایی خواند که سنگریزه های مسجد درّ و یاقوت شد. حضرت به آن دو نفر فرمود: چه می بینید؟ گفتند: درّ و یاقوت است. فرمود: اگر درباره امری بزرگتر از این هم خدا را قسم بدهم خواسته ام را انجام می دهد. یکی از آن دو نفر هم کافر شد ولی دیگری ثابت ماند. حضرت به او فرمود: اگر از این درّ و یاقوت ها برداری پشیمان می شوی و اگر هم برنداری پشیمان می شوی. حرص او را رها نکرد تا درّی برداشت و در آستین گذاشت و چون صبح شد دید درّ سفیدی است که کسی مثلش را ندیده است. نزد حضرت علی (علیه السلام) آمد و گفت: یا امیرالمومنین من یکی از آن درّها را برداشتم. فرمود: برای چه؟ گفت: می خواستم بدانم حق است یا باطل؟ فرمود: اگر آن را به جای خود برگردانی خدا عوض آن بهشت را به تو می دهد و اگر برنگردانی خدا جهنم را در عوض به تو می دهد. آن مرد برخاست و درّ را به جایی که برداشته بود برگرداند. حضرت نیز آن را مانند سابق به سنگریزه مبدل کرد. بعضی گفته اند آن مرد میثم تمار بوده و بعضی نیز گفته اند عمرو بن حمق خزائی بود.
اثبات الهداة، ج 4، ص 558 – 556.


