حکایات بهلول - بهلول و منجم

آورده اند که شخصی به نزد خلیفه هارون الرشید آمد و ادعاي دانستن علم نجوم نمود . بهلول در آن مجلس حاضر بود و اتفاقاً آن منجم کنار بهلول قرار گرفته بود بهلول از او سوال نمود آیا میتوانی بگویی که در همسایگی تو که نشسته ؟ آن مرد گفت نمی دانم . بهلول گفت: تو که همسایه ات را نمی شناسی چه طور از ستاره هاي آسمان خبر می دهی ؟ آن مرد از حرف بهلول جا خورد و مجلس را ترك نمود .

داستانهای کودکانه - دانه‌ کوچک‌ دانه‌

کوچک‌ بود و کسی‌ او را نمی‌دید. سال‌های‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ کوچک‌ بود.دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید اما نمی‌دانست‌ چگونه. گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت… گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت: من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ کنید. اما هیچ‌کس‌ جز پرنده‌هایی‌ که‌ قصد خوردنش‌ را داشتند یا حشره‌هایی‌ که‌ به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ می‌کردند، کسی‌ به‌ او توجه‌ نمی‌کرد. دانه‌ خسته‌ بود از این‌ زندگی، از این‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و کوچکی‌ خسته‌ بود، یک‌ روز رو به‌ خدا کرد و گفت: نه، این‌ رسمش‌ نیست. من‌ به‌ چشم‌ هیچ‌ کس‌ نمی‌آیم. کاشکی‌ کمی‌ بزرگتر، کمی‌ بزرگتر مرا می‌آفریدی. خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه‌ فکر می‌کنی. حیف‌ که‌ هیچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادی. رشد، ماجرایی‌ است‌ که‌ تو از خودت‌ دریغ‌ کرده‌ای. راستی‌ یادت‌ باشد تا وقتی‌ که‌ می‌خواهی‌ به‌ چشم‌ بیایی، دیده‌ نمی‌شوی. خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ کن‌ تا دیده‌ شوی. دانه‌ کوچک‌ معنی‌ حرف‌های‌ خدا را خوب‌ نفهمید اما رفت‌ زیر خاک‌ و خودش‌ را پنهان‌ کرد. رفت‌ تا به‌ حرف‌های‌ خدا بیشتر فکر کند. سال‌ها بعد دانه‌ کوچک‌ سپیداری‌ بلند و باشکوه‌ بود که‌ هیچ‌ کس‌ نمی‌توانست‌ ندیده‌اش‌ بگیرد؛ سپیداری‌ که‌ به‌ چشم‌ همه‌ می‌آمد.

بیست شب - شب چهارم - عفو و بزرگوارى ميرزاى بزرگ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

 

نقل شده است يک نفر اهل سامرا به دليلى كينه ورزيد پسر بزرگ مرحوم ميرزاى شيرازى را مضروب ساخت ميرزا محمد به علت اين ضربت در گذشت. ميرزاى شيرازى در اين واقعه عكس العملى از خود نشان نداد، دشمنان اسلام واقعه را مورد توجه قرار دادند و خواستند براى ايجاد فتنه‏اى در دنياى اسلام از آن بهره‏بردارى كنند، بدين منظورعده‏اى به سامرا آمدند و به خدمت ميرزا رسيدند و از وى در خواست كردند تا در مورد از دست رفتن فرزندش اقدام كند و دستوراتى بدهد. ميرزاى بزرگ به شدت آنان را از خود راند و فرمود: مى ‏خواهم خوب بفهميد شما حق نداريد در هيچ كس از امور مربوطه به ما مسلمانان مداخله كنيد اين يک قضيه ساده است كه ميان دو برادر اتفاق افتاده آن عده از حضور ميرزا مرخص شدند. اين جريان در آن ايام در استانبول به پاپ عالى رسيد خليفه عثمانى از اين موضعگيرى مرجع شيعه شادمان شد و به والى بغداد دستور داد كه خود به حضور ميرزا برسد و از وى تشكر كند و از وقوع حادثه اعتذار جويد و ابراز تاسف نمايد.

 

منبع: داستان های تبلیغی، علی گلستانی همدانی

داستانهای شب – خانم چادری

این یک داستان واقعیست مدتی بود به دنبال خانه ای بزرگتر بودیم تا اینکه مادرم آگهی در روزنامه دید و پیشنهاد کرد سری به آنجا بزنیم. صاحبخانه زن جوانی بود. پسر بچجه ای جهارساله در بغل داشت که مدام گریه می کرد. دختر بجه ای حدودا نه ساله هم داشتند که قرار شد خانه را به ما نشان بدهد. خانه بسیار زیبایی بود. صاحبخانه با سلیقه بسیار کار کرده بود. موکت هایی با گلهای برجسته، جوبهای گرانقیمت روی ستونهای خانه، کتابخانه ای بزرگ کنج دیوار، کابینتهای گرانقیمت و... با اینکه یکسال بیشتر از ساخت خانه نمی گذشت، آنها اصرار داشتند خانه را فورا فروخته و از آنجا بروند. قیمت خانه بیشتر از توان مالی ما بود، اما آنها حاضر شدند خانه را زیر قیمت به ما بفروشند. جند سالی از خرید خانه می گذشت. کم کم متوجه شدیم برخی وسایل مان ناپدید و یا جابجا می شوند. اوایل اهمیت نمی دادیم اما بی فایده بود. یکبار نیمه شب از خواب بیدار شدم. نور مهتاب که از پنجره به داخل می تابید اتاق را قدری روشن کرده بود. زنی که جادر خانه به سر داشت کنار تختم ایستاده بوده و خیره نگاهم می کرد. از شدت خستگی جشمانم را بستم و خوابیدم و سعی کردم ماجرا را فراموش و قضیه را توهم تلقی کنم. جند روز بعد خواهر کوجکم با ترس ادعا کرد که نیمه شب زنی جادری را دیده که در اتاق خوابش ایستاده و به او زل زده. جون خودم هم زن را دیده بودم قدری ترسیدم. موضوع را به والدینمان گفتیم ولی آنها باور نکردند. ماهها گذشت. یک روز عصر، مادرم جلوی تلویزیون به خواب رفت. خواهرم هم حمام بود. تلفن زنگ خورد. مادرم بیدار شد و دید خواهرم جادری سرش کرده و پشت به او و رو به تلفن ایستاده و گوشی را بر نمی دارد. مادرم که خیلی خواب آلود بود تلفن را برنمی دارد و تلاش می کند دوباره بخوابد که ناگهان می بیند در حمام باز شد و خواهرم بیرون آمد. مادرم به سمت زن جادری جرخید ولی کسی آنجا نبود. بعد از این قضایا، فورا خانه را فروختیم و تازه دلیل اصرار صاحبخانه قبلی را برای ترک این خانه فهمیدیم. وسایل گم شده مان حتی موقع اسباب کشی هم پیدا نشد. انگار آب شده و به زمین رفته بودند.

 

منبع: برنامه اندروید داستان ارسالی توسط T.S

داستانهايى از گريه بر امام حسين (علیه السلام) "نفرين آدم به يزيد"

وقتى كه حضرت آدم (ع ) به زمين آمد، حضرت حوا(عليهاالسلام ) را نديد، ناراحت شد و به دنبال او رفت و اطراف زمين را گشت كه مرورش ‍ بكربلا افتاد، وقتى كه به زمين كربلا رسيد، مريض احوال شد و عقب افتاد و سينه اش تنگ و بى جهت به زمين افتاد، اتفاقا آنجايى كه زمين خورد قتگاه حضرت سيدالشهدا(ع ) بود و از پاى حضرت آدم خون آمد. حضرت ناراحت سرش را بآسمان بلند كرد و عرضكرد: اى خداى من مگر چه گناهى از من سرزده كه اينجور ببلاء گرفتار شدم ، در حالى كه تمام زمين را گشتم اينطور بلايى به من نرسيد ولى تا پايم را به اين سرزمين گذاشتم ، به اين بلاها گرفتار شدم مگر اين زمين چه زمينى است ؟!

خطاب رسيد: اى آدم هيچ گناهى از تو سر نزده ، ليكن اينجا سرزمين كربلاست سرزمينى است كه فرزندت حسين را بدون هيچ گناهى مى كشند، و اين خونى كه از پاى تو جارى شد بخاطر اينستكه با خون حسين موافقت كند و با او هم پيمان گردى . حضرت آدم (ع ) عرض كرد: آيا حسين پيغمبر است ؟

خطاب رسيد: خير، وليكن نوه پيغمبر اسلام حضرت محمد(ص ) است .

عرض كرد: قاتل و كشنده او كيست ؟

فرمود: قاتلش يزيد است و او را لعن كن .

حضرت آدم چهار مرتبه او را لعن كرد و چند قدمى كه رفت بكوه عرفات رسيد و حوا را پيدا كرد.(5)

ميسوزم و زسوزش جان ناله مى كنم

در قلبم آتشى است از آن ناله مى كنم

در ماتم خزان زده گلهاى پرپرى

چون بلبلى زپرده جان ناله مى كنم

دارم خبر زناى گلوى بريده اى

زين رو چو نى به آه و فغان ناله مى كنم

آثار طبع من نبود شعر ساده اى

با اشك و خون ديده حسان ناله مى كنم (6)

ghadeer.org

داستانهايى از امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشريف) - وصال دوست‌:

بُشر بن سلیمان برده‌فروش که از فرزند زادگان ابو ایوب انصاری، صحابی شریف پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم - یکی از شیعیان امام‌هادی‌علیه السلام و امام‌حسن عسکری‌علیه السلام بوده، و در سامرا نیز همسایه حضرت‌علیه السلام بوده است - می‌گوید:

کافور، غلام امام‌هادی‌علیه السلام، نزد من آمد و گفت:«مولای‌مان امام هادی‌علیه السلام تو را می‌خواند.»

من نزد حضرت‌علیه السلام شرفیاب شدم، هنگامی که در مقابل ایشان نشستم، فرمود:«ای بشر! تو از فرزندان آن گروهی هستی که پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم را یاری دادند، و این دوستی در شما هیچ‌گاه از بین نخواهد رفت، و نسل به نسل به شما به ارث می‌رسد، و شما همواره مورد وثوق و اطمینان ما اهل‌بیت‌علیهم السلام هستید. اکنون تو را بر آگاهی از رازی مفتخر می‌سازم که به واسطه آن از سایر شیعیان و دوستاران ما برتری و پیشی خواهی گرفت، و آن فرمان من، به توست که کنیزی را خریداری کنی.»

آنگاه نامه‌ای زیبا و لطیف به خطّ و زبان رومی نگاشت و با انگشتر مبارک خویش مُهر نمود، و بسته زرد رنگی را بیرون آورد که در آن دویست و بیست سکّه طلا بود.

سپس فرمود: این نامه را بگیر و به بغداد برو، بامدادان هنگام طلوع آفتاب فلان روز بر روی پل فرات حاضر باش. هنگامی که قایقهای فروشندگانِ شراب به کنار تو رسیدند و کنیزان را در آنها دیدی، به زودی گروهی از خریداران را می‌یابی که نمایندگان اشرافِ بنی‌عباس هستند، در میان آنها عدّه کمی نیز از جوانان عرب به چشم می‌خورد.

هنگامی که آنان را دیدی از دور شخصی به نام «عمر بن یزید» برده‌فروش را زیر نظر داشته باش، او از اوّل روز کنیزی را در معرض فروش نگه‌می‌دارد، کنیز دو قطعه حریر مندرس بر تن دارد که مانع از نگاه و دست درازی تماشاگران است، و خود را در اختیار کسی که بخواهد به او دست بزند قرار نمی‌دهد.

در این حال، صدای ناله او را که به زبان رومی است از پس نقاب نازکی می‌شنوی که می‌گوید: به فریادم برسید! می‌خواهند حرمتم را بشکنند و پرده حجابم را بدرند.

در این هنگام، یکی از خریداران حاضر خواهد شد تا با میل و رغبت، به خاطر عفّت او، برای خریدن وی سیصد سکّه طلا بپردازد، ولی آن کنیز به زبان عربی می‌گوید: اگر مقام و مُلک سلیمان بن داود را هم داشته باشی من رغبتی به تو ندارم، بیهوده مال خود را تلف نکن.

فروشنده خواهد گفت: چاره چیست؟ من ناچارم که تو را بفروشم.

آن کنیز خواهد گفت: چرا شتاب می‌کنی؟ من باید خریداری را انتخاب کنم که قلبم به او و وفا و امانت او

ادامه نوشته

داستان امامان - امام حسین علیه السلام – پاسخ کوبنده

معاویه در مدینه جاسوسی داشت که حوادث مدینه را با فرستادن نامه برای معاویه ، به او گزارش می داد . در یکی از گزارش ها برای معاویه نوشت : حسین بن علی کنیز خود را آزاد نموده و سپس با او ازدواج نموده است . »
وقتی این خبر به معاویه رسید نامه ای به این مضمون برای امام حسین (علیه السلام) نوشت :
« به من خبر رسیده که تو با کنیز خود ازدواج کرده ای ، و بجای اینکه با دختری از قبیلۀ بزرگ قریش که همتای تو باشد ازدواج کنی با یک کنیز ازدواج کرده ای ، اگر با دختری از قزیش ازدواج می کردی فرزندی نجیب از تو بوجود می آمد و تو شخصیت خود را حفظ می کردی ، ولی تو نه دربارۀ فرزندت ، نه دربارۀ خودت و نه دربارۀ خانواده‎ات فکر نکردی . آیا این ازدواج از شان تو به دور نیست ؟ »
امام حسین (علیه السلام) پس از دریافت نامۀ معاویه ، در پاسخ او چنین نوشت :
نامۀ تو دربارۀ ازدواج من با کنیز آزاد شده ام به من رسید ، این را بدان که هیچکس در شرافت و در نسب به مقام رسول خدا (صل الله علیه واله وسلم) نمی رسد ، من کنیزی داشتم که برای رسیدن به ثواب ، او را آزاد کردم ، سپس بر اساس سنت پیامبر (صل الله علیه واله وسلم ) با او ازدواج نمودم و این را نیز بدان که اسلام خرافات جاهلیت را از بین برد و هیچگونه سرزنشی بر مسلمانان روا نیست ، مگر اینکه گناه کنند ، بلکه سرزنش سزاوار کسی است که پیرو برنامه های جاهلیت باشد . »
وقتی که جواب نامۀ امام (علیه السلام) به معاویه رسید ، آن را خواند و سپس به یزید داد ، یزید آن را خواند و به پدرش گفت : « افتخار حسین بر تو بسیار کوبنده است . »
معاویه گفت : « چنین نیست ولی زبان بنی هاشم تند و تیز است که سنگ کوه را متلاشی می کند و دریا را می شکافد . »

داستان ضرب المثلها - از خجالت آب شد

آدمي را وقتي خجالت و شرمساري دست دهد، بدنش گرم مي شود و گونه هايش سرخي مي گيرد. خلاصه عرق شرمساري که ناشي از شدت و حدت گرمي و حرارت است از مسامات بدنش جاري مي گردد. عبارت بالا گويان آن مرتبه از شرمندگي و سرشکستگي است که خجلت زده را ياراي سربلند کردن نباشد و از فرط انفعال و سرافکندگي سر تا پا خيس عرق شود و زبانش بند آيد. اما فعل "آب شدن" که در اين عبارت به کار رفته ريشه تاريخي دارد و همان ريشه و واقعه تاريخي موجب گرديده که به صورت ضرب المثل درآيد: بايزيد بسطامي و يا بگفته شيخ فريدالدين عطار: «آن سلطان العارفين، آن برهان المحققين، آن پخته جهان ناکامي، شيخ وقت ابويزيد بسطامي رحمةالله عليه» در شهر بسطام و در خانداني زاهد و پرهيز گار ديده به جهان گشود. در بدايت حال روزي قرآن تلاوت مي کرد، به سوره لقمان و اين آيه رسيد که حق تعالي مي فرمايد: "مرا و پدر و مادرت را شکر و سپاس گوي". بي درنگ به خدمت مادر شتافت و عرض کرد: "من در دو خانه کدخدايي چون کنم؟ اين آيت بر جان من آمده است. يا از خدا خواه تا همه آن تو باشم. يا مرا بخدا بخش تا همه آن او باشم"، مادر گفت: "ترا در کار خدا کردم و حق خود بتو بخشيدم." «پس بايزيد از بسطام رفت و سي سال در شام و عراق مي گشت و رياضت مي کشيد. يک صد و سيزده و به روايتي يک صد و سه پير را خدمت کرد و فايده برد که از آن جمله امام ششم شيعيان حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) بوده است. روزي

ادامه نوشته

طنز و فکاهی - فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درختی مدتی استراحت کند، لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند !! فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد، میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند، او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد… سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟

 

منبع: برنامه اندروید داستان شب http://cafebazaar.ir/app/com.peyman.dastan

حکایت – باغ خدا، دست خدا، چوب خدا

مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت ‌تکان می‌داد و بر زمین می‌ریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را می‌کنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت می‌کنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می‌زد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا می‌زنی؟ مرا می‌کشی. صاحب باغ گفت : این بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا می‌زند. من اراده‌ای ندارم کار، کار خداست. دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست می‌گویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار.

داستانهای دینی و مذهبی – قصاب قاتل در عصر امام علی علیه السلام و قضاوت امام حسن علیه السلام

عصر خلافت امام علی (علیه السلام) بود، قصابی را که چاقوی خون آلود در دست داشت، در خرابه ای دیدند و در کنار او جنازه خون آلود شخصی افتاده بود؛ قرائن نشان می داد که کشنده (قاتل) او همین قصاب است، او را دستگیر کرده و به حضور امام علی(علیه السلام) آوردند. امام علی (علیه السلام) به قصاب گفت: در مورد کشته شدن آن مرد، چه نظر داری؟ قصاب گفت: من او را کشته ام. امام بر اساس ظاهر جریان، و اقرار قصاب، دستور داد تا قصاب را ببرند و به عنوان قصاص، اعدام کنند. در این حال که مامورین، او را به قتلگاه می بردند، قاتل حقیقی با شتاب به دنبال مأمورین دوید و به آنها گفت: عجله نکنید و این قصاب را به حضور امام علی (علیه السلام) بازگردانید. مامورین او را به حضور علی (علیه السلام) باز گرداندند، قاتل حقیقی به حضور علی (علیه السلام) آمد و گفت: ای امیر مؤمنان! سوگند به خدا، قاتل آن شخص این قصاب نیست، بلکه او را من کشته ام. امام به قصاب فرمود: چه موجب شد که تو اعتراف نمودی من او را کشته ام؟ قصاب گفت: من در یک بن بستی قرار گرفتم که غیر از این چاره ای نداشتم، زیرا افرادی مانند این مأمورین، مرا کنار جنازه به خون آغشته با چاقوی خون آلود به دست دیدند، همه چیز بیانگر آن بود که من او را کشته ام، از کتک خوردن ترسیدم و اقرار نمودم که من کشته ام، ولی حقیقت این است که من گوسفندی را نزدیک آن خرابه کشتم، سپس ادرار بر من فشار آورد، در همان حال که چاقوی خون آلود در دستم بود، به آن خرابه برای تخلّی رفتم، جنازه به خون آغشته آن مقتول را در آن جا دیدم، در حالی که دهشت زده شده بودم، برخاستم، در همین هنگام این گروه به سر رسیدند و مرا به عنوان قاتل دستگیر نمودند. امیرمؤمنان علی (علیه السلام) فرمود: این قصاب و این شخص که خود را قاتل معرفی می کند را به حضور امام حسن (علیه السلام) ببرید تا او قضاوت نماید. مأمورین آنها را نزد امام حسن (علیه السلام) آوردند و جریان را به عرض ‍ رساندند. امام حسن (علیه السلام) فرمود: به امیر مؤمنان علی (علیه السلام) عرض کنید، اگر این مرد قاتل، آن شخص را کشته است، در عوض جان قصاب را حفظ نموده است و خداوند در قرآن می فرماید: و من احیاها فکانّما احیا الناس جمیعا (و هر کس انسانی را از مرگ نجات دهد، چنان است که گوئی همه مردم را نجات بخشیده است). آنگاه هم قاتل و هم آن قصاب را آزاد نمود، و دیه مقتول را از بیت المال به ورثه او عطا فرمود. به این ترتیب، ارفاق و تشویق اسلام شامل حال آن قاتل شد که مردانگی کرد و موجب نجات یک نفر بی گناه گردید.

منبع: برنامه اندروید داستان شب http://cafebazaar.ir/app/com.peyman.dastan

داستانهای کودکانه - چوپان دروغگو

روزی روزگاري پسرك چوپاني در ده اي زندگي مي كرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه هاي سبز و خرم نزديك ده مي برد تا گوسفندها علف هاي تازه بخورند.او تقريبا تمام روز را تنها بود. يك روز حوصله او خيلي سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در كنار گوسفندان باشد. از بالاي تپه ، چشمش به مردم ده افتاد كه در كنار هم در وسط ده جمع شده بودند. يكدفعه قكري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كاري جالب بكند تا كمي تفريح كرده باشد. او فرياد كشيد: گرگ، گرگ، گرگ آمد. مردم ده ، صداي پسرك چوپان را شنيدند. آنها براي كمك به پسرك چوپان و گوسفندهايش به طرف تپه دويدند ولي وقتي با نگراني و دلهره به بالاي تپه رسيدند ، پسرك را خندان ديدند، او مي خنديد و مي گفت : من سر به سر شما گذاشتم. مردم از اين كار او ناراحت شدند و با عصبانيت به ده برگشتند. از آن ماجرا مدتها گذشت،يك روز پسرك نشسته بود و به گذشته فكر مي كرد به ياد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصميم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فرياد كشيد: گرگ آمد ، گرگ آمد ، كمك ... مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هايشان به سمت تپه دويدند ولي باز هم وقتي به تپه رسيدند پسرك را در حال خنديدن ديدند. مردم از كار او خيلي ناراحت بودند و او را دعوا كردند. هر كسي چيزي مي گفت و از اينكه چوپان به آنها دروغ گفته بود خيلي عصباني بودند. آنها از تپه پايين آمدند و به مزرعه هايشان برگشتند. از آن روز چند ماهي گذشت . يكي از روزها گرگ خطرناكي به نزديكي آن ده آمد و وقتي پسرك را با گوسفندان تنها ديد ، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرك هر چه فرياد مي زد: گرگ، گرگ آمد، كمك كنيد.... ولي كسي براي كمك نيامد . مردم فكر كردند كه دوباره چوپان دروغ مي گويد و مي خواهد آنها را اذيت كند. آن روز چوپان نتيجه مهمي در زندگيش گرفت. او فهميد اگر نياز به كمك داشته باشد، مردم به او كمك خواهند كرد به شرط آنكه بدانند او راست مي گويد.

شیوانا - اتفاق محال

روزی استاد شیوانا از مقابل مدرسه ای عبور می کرد. پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده بیرون مدرسه به درختی تکیه کرده و به افق خیره شده است. شیوانا کنار او رفت و جویای حالش شد و دلیل ناراحتیش را پرسید؟

پسر جوان گفت : حضور در این مدرسه نیاز به پول زیادی دارد ولی پدرم فقیر است و نمی تواند از پس مخارج تحصیل من برآید.
با مدیر مدرسه صحبت کردیم و او گفته است به شرطی می توانم رایگان در این مدرسه تحصیل کنم که بتوانم در امتحانات درسی در تمام دروس بالاترین نمره را بدست آورم اما این درس ها سخت است و با خودم می گویم که این اتفاق هرگز نمی تواند رخ دهد. برای همین به ناچار باید تحصیل را ترک کنم. شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت : یعنی تو قبل از انجام آزمون شکست را پذیرفته ای و از پذیرفتن آن غمگین هم شده ای؟ دلیل این تسلیم و واگذاری مبارزه هم تنها این است که این اتفاق یعنی پیروز شدن افتادنی نیست!

خوب اینکه کاری ندارد! راهی پیدا کن و اگر پیدا نمی شود راهی بساز که این اتفاق بیافتد کاری کن که این چیزی که می خواهی رخ دهد به جای دست روی دست گذاشتن و قبل از آزمون از تلاش دست کشیدن سعی کن با چنگ و دندان از چیزی که به آن علاقه داری دفاع کنی و اتفاقی که دوست داری را رخ دادنی سازی!

اگر سرنوشت تو به رخ دادن این اتفاق بستگی دارد خوب کاری بکن که رخ بدهد!

سپس شیوانا دست بر شانه های پسر جوان کوبید و گفت : انسان قوی وقتی به مانعی بر می خورد تسلیم نمی شود یا راهی پیدا می کند که از آن مانع عبور کند و اگر این راه پیدا نشد آن راه را می سازد!

برخیز و راه پیروزی خود را بساز و اتفاقی که بقیه محال می دانند را رخ دادنی کن!

قصه شب - اردویی مفید

قرار بود جمعه از طرف مدرسه به یک اردوی تفریحی برویم. محلی که برای اردو انتخاب شده بود یکی از کوه های زیبا و معروف بود که رودخانه های زیبا از میان آن عبور می کرد. بی صبرانه برای رسیدن آن روز لحظه شماری می کردم. بالاخره جمعه آمد و من تمام وسایلم را جمع کرده بودم. مادرم برای صبحانه و ناهار برایم غذا گذاشته بود و خودم هم بدمینتونم را برداشتم تا آن جا با دوستانم بازی کنم. در مدرسه همه جمع شدیم و با هم به سمت کوه حرکت کردیم. مدتی پیاده روی کردیم تا به یک رودخانه رسیدیم می خواستیم آن جا بنشینیم و صبحانه مان را بخوریم که دیدیم بطری ها و باقیمانده ی غذاهایی که اطراف رودخانه ریخته فضایی برای نشستن باقی نگذاشته. دوست نداشتم آن جا بنشینم به خاطر همین پیشنهاد کردم که از آن جا برویم و جایی بهتر پیدا کنیم. اما دیدم که یکی از دوستانم پلاستیکی بزرگ برداشته و با یک چوب شروع به جمع آوری زباله ها کرده و بقیه ی بچه ها هم به کمک او رفتند اولش دوست نداشتم به آن ها کمک کنم چون آشغال ها را ما نریخته بودیم که حالا باید جمع می کردیم و لی بعد دیدم که این کار من به نفع خودم و طبیعت است من هم یک پلاستیک برداشتم و به آن ها کمک کردم. بعد از تمام شدن کار از دیدن آن منظره ی زیبا واقعاً خوشحال شدم و با بچه ها بساط صبحانه را مهیا کردیم و همانجا نشستیم و از طبیعت زیبا لذت بردیم. موقع برگشت به خانه با خودم فکر می کردم که اگر هر کسی مواظب رفتار خود باشد و با طبیعت با بی رحمی رفتار نکند چقدر همه چیز و زیبا و دوست داشتنی می شود.

داستانهای زیبا و خواندنی – داستانی زیبا از بخشندگی کوروش کبیر    

روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم "ارتب" خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند ... هیچ کس سوار ارابه آفتاب نمی شد و حتی خود کوروش هم قدم در ارابه نمی گذاشت و بعد از ارابه آفتاب کوروش سوار بر اسب می آمد. از آنجا که پادشاه ایران ریش بلند داشت و در اعیاد و روزهای مراسم رسمی، موی ریش و سرش را مجعد می کردند و با جواهر می آراستند. کوروش به طوری که افلاطون و هرودوت و گزنفون و دیگران نوشته اند علاقه به تجمل نداشت و در زندگی خصوصی از تجمل پرهیز می کرد، ولی می دانست که در تشریفات رسمی باید تجمل داشته باشد تا اینکه آن دسته از مردم که دارای قوه فهم زیاد نیستند تحت تاثیر تجمل وی قرار بگیرند. در آن روز کوروش، از جواهر می درخشید و اسبش هم روپوش مرصع داشت و به سوی معبد "بعل" خدای بزرگ صور می رفت و رسم کوروش این بود که هر زمان به طور رسمی وارد یکی از شهرهای امپراطوری ایران(که سکنه آن بت پرست بودند) می گردید، اول به معبد خدای بزرگ آن شهر می رفت تا اینکه سکنه محلی بدانند که وی کیش و آیین آنها را محترم می شمارد. در حالی که کوروش سوار بر اسب به سوی معبد می رفت، "ارتب" تیرانداز برجسته فینیقی وسط شاخه های انبوه یک درخت انتظار نزدیک شدن کوروش را می کشید! در صور، مردم می دانستند که تیر ارتب خطا نمی کند و نیروی مچ و بازوی او هنگام کشیدن زه کمان به قدری زیاد است که وقتی تیر رها شد از فاصله نزدیک، تا انتهای پیکان در بدن فرو می رود. در آن روز ارتب یک تیر سه شعبه را که دارای سه پیکان بود بر کمان نهاده انتظار نزدیک شدن موسس سلسله هخامنشی را می کشید و همین که کوروش نزدیک گردید، گلوی او را هدف ساخت و زه کمان را بعد از کشیدن رها کرد. صدای رها شدن زه، به گوش همه رسید و تمام سرها متوجه درختی شد که ارتب روی یکی از شاخه های آن نشسته بود. در همان لحظه که صدای رها شدن تیر در فضا پیچید، اسب کوروش سر سم رفت. اگر اسب در همان لحظه سر سم نمی رفت تیر سه شعبه به گلوی کوروش اصابت می کرد و او را به قتل می رسانید. کوروش بر اثر سر سم رفتن اسب پیاده شد و افراد گارد جاوید که عقب او بودند وی را احاطه کردند و

ادامه نوشته

حکایات کلیله و دمنه - از و مال از و مال

گويند كه در شهر نيشابور موشي به نام «زيرك» در خانه‌ي مردي زندگي مي‌كرد. زيرك درباره‌ي زندگي خود چنين مي‌گويد: «هرگاه مرد صاحب‌خانه خوراكي براي روز ديگر نگه مي‌داشت، من آن را ربوده و مي‌خوردم و مرد هرچه تلاش مي‌كرد تا مرا بگيرد، كاري از پيش نمي‌برد. تا اينكه شبي مهماني براي مرد آمد. او انساني جهان‌ديده و سرد و گرم روزگارچشيده بود. هنگامي كه مهمان براي مرد سخن مي‌گفت، صاحب خانه براي آن‌كه ما را از ميان اتاق رفت وآمد مي‌كرديم براند(فراري دهد)، دست‌هايش را به‌هم ميزد. مهمان از اين كار مرد خشمگين شد و گفت؛ من سخن مي‌گويم آنگاه تو كف مي‌زني؟ مرا مسخره مي‌كني؟ مرد گفت؛ براي آن دست مي‌زنم كه موش‌ها بر سر سفره نريزند و آن‌چه آورده‌ايم را ببرند. مهمان پرسيد؛ آيا هرچه موش در اين خانه‌اند همگي جرات و توان چنين كاري را دارند؟ مرد گفت نه! يكي از ايشان از همه دليرتر است. مهمان گفت، بي‌گمان اين جرات او شوندي(:دليلي) دارد و من گمان مي‌كنم كه اين كار را به پشتيباني چيزي انجام مي‌دهد. پس تيشه‌اي برداشت و لانه‌ي مرا كند. من در لانه‌ي ديگري بودم و گفته‌هاي او را مي‌شنيدم. در لانه‌ي من ١٠٠٠ دينار بود كه نمي‌دانم چه‌كسي آن‌جا گذاشته بود اما هرگاه آن‌ها را مي‌ديدم و يا به‌ آن‌ها مي‌انديشيدم، شادي و نشاط و جرات من چندبرابر مي‌شد. مهمان زمين را كند تا به زر رسيد و آن را برداشت و به مرد گفت كه، شوند دليري موش اين زر بود. زيرا كه مال پشتوانه‌اي بس نيرومند است. خواهي ديد كه از اين پس موش ديگر زياني به تو نخواهد رسانيد. من اين سخن‌ها را مي‌شنيدم و در خود احساس ناتواني و شكست مي‌كردم. دانستم كه ديگر بايد از آن سوراخ، به جايي ديگر رفت. چندي نگذشت كه در بين موش‌هاي ديگر كوچك شمرده شدم و جايگاه خود را از دست دادم و ديگر مانند گذشته بزرگ نبودم. كار به جايي رسيد كه دوستان مرا رها كردند و به دشمنانم پيوستند. پس من با خود گفتم كه، هركس مال ندارد، دوست، برادر و يار ندارد. مهمان و صاحب‌خانه، زر را بين خود بخش كردند. صاحب‌خانه زر را در كيسه‌اي كرد و بالاي سر خود گذاشت و خوابيد، من خواستم از آن چيزي باز آرم تا شايد از اين بدبختي رهايي يابم، هنگامي كه به بالاي سر او رفتم، مهمان بيدار بود و يك چوب بر من زد كه از درد آن بر خود پيچيدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم. به سختي خود را به لانه رساندم و پس از آن‌كه دردم اندكي كاسته شد، دوباره آز مرا برانگيخت و بيرون آمدم. مهمان چشم به راه من بود، چوبي ديگر بر سر من كوفت، آن‌چنان كه از پاي درآمدم و افتادم. با هزار نيرنگ خود را به سوراخ رساندم. درد آن زخم‌ها، همه‌ي جهان را بر من تاريك ساخت و دل از مال و دارايي كندم. آن‌جا بود كه دريافتم، پيش‌آهنگ همه‌ي بلاها طمع است. پس از آن، به ناچار كار من به جايي رسيد كه به آن‌چه در سرنوشت است خشنود شدم. بنابراين از خانه‌ي آن مرد رفتم و در بياباني لانه ساختم.»

داستانهای عاشقانه و پند آموز – نهایت ابراز عشق

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

شیوانا - مقدمه "شیوانا کیست؟"

شیوانا شخصیتی خیالی و البته ایرانی است که بر اساس داستان هایش، مردی عالم و در عین حال کشاورزی ماهر که در روزگاران گذشته بوده، شیوانا آگاهی زیادی در مورد جهان آفرینش و خدا داشته و وی همچنین مدرسه ای داشت که مردم را یا بهتر بگویم جوانان را به بزرگواری، احترام به طبیعت و به خدا فرامیخواند. اگر چه داستان هایش با مسائل روزمره ی زندگی مردم در ارتباط است و ساده جلوه می کند اما نکات آموزنده ای دارد که اگر روی آنها تفکر کنیم می توانیم دید تازه تری داشته باشیم.
شیوانا برگرفته از دو کلمه شیوا و داناست که در مجله موفقیت و توسط مهندس فرامرز کوثری (نویسنده داستان های شیوانا) متولد شده است.

داستانهای کودکانه - دانه ي خوش شانس

سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد. ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد. دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط زير خاك در امان هستم. گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد. دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد. صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد. روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود. يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند. سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد. حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه خودش دانه هاي بسياري دارد.

قضاوت های امیرالمؤمنین علیه السلام – فصل اول – استمداد عمر از امیرالمومنین   

در زمان خلافت عمر مردي به نام معن بن زائده مهري شبیه مهر خلیفه جعل کرده و با آن اموالی از مالیات کوفه را تصرف کرد. و پس از آن که او را دستگیر نمودند، روزي عمر بعد از نماز صبح به مردم رو کرده و گفت: همگی بر جاي خود بنشینید. و آنگاه قضیه معن را نقل کرده، در کیفیت مجازات او با آنان به مشورت پرداخت، از آن میان مردي گفت: اي خلیفه! دستش را قطع کن! و دیگري گفت: او را دار بزن! امیرالمومنین علیه السلام آنجا نشسته و سخنی نمی فرمود. عمر به آن حضرت رو کرده و گفت: یا اباالحسن! نظر شما چیست؟
آن حضرت علیه السلام فرمود: این مرد مرتکب دروغی شده باید تأدیب گردد، پس عمر او را بشدت زد و آنگاه وي را به زندان انداخت.

شیخ و مریدان - شیخ در بستر مرگ

آورده اند که روزی شیخ در بستر مریضی و رو به مرگ بود. یاران را فراخواند تا فلان کتاب را برای او آورند. مریدان گفتند: شیخا، شما که در زمره‌ی مرگ هستید، کتاب به چه کار آید؟ شیخ پاسخ داد: فلان مطلب در آن کتاب است که نمی دانم، بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟ یکی از یاران جواب داد: مگر خدا به شما علمی بی پایان نداده است؟ چند لحظه سکوت برقرار شد. همه منتظر پاسخ شیخ بودند که شیخ گفت: " مرتیکه تنبل" نمی‌خوای از جات بلند شی، زر اضافی نزن !!! مریدان نعره ها بزدندی و خشتک ها پاره کردندی و سر به بیابان نهادند...

Esfandune.ir

داستانهای طنز ملا نصرالدین – " ارباب و نوکر"

از ملا پرسیدند: ارباب مهمتر است یا زارع؟

 ملا فکری کرد و دستی به ریش خود کشید و گفت: زارع.

گفتند: برای این حرف خود دلیلی هم داری؟

گفت: بلی... چون اگر زارع نباشد تا کار کند ارباب از گرسنگی خواهد مرد.

داستانهای کوتاه - "شنا"

مردی جان خود را با شنا کردن از میان امواج خروشان و سهمناک رودخانه ای به خطر انداخت و پسر بچه ای را که بر اثر جریان آب به دریا رانده شده بود,از مرگ حتمی نجات داد. پسر بچه پس از غلبه بر اضطراب و وحشت ناشی از غرق شدن رو به مرد کرد و گفت:از اینکه جان مرا نجات دادید,متشکرم... مرد به چشمان پسر بچه نگریست و گفت:تشکر لازم نیست، پسرم فقط اطمینان حاصل کن که جانت ارزش نجات دادن را داشت ...

داستانهای پیامبران - حضرت ارمیا علیه السلام

ارمیا ابن حلقیا از پیامبران یهود در قرن 6 ـ 7 قبل از میلاد بوده که در قرآن به طور صریح از او نامى به میان نیامده است; ولى منابع تاریخى و تفسیرى و روایى در ذیل برخى آیات از او یاد کرده اند (بقره، 243، 246 و 259; اسراء/ 4 ـ 7; انبیاء/21) که عمده این یادکردها درباره برخى حوادث سیاسى و اجتماعى یهود است. نام او در منابع اسلامى به گونه هاى متعددى گزارش شده است: ارمیا، ارمیاء، ارمیا، اورمیا و یرمیا. واژه «یرمیا = Jeremiah» در زبان عبرى به معناى «رفعت یافته از سوى خدا، منصوب از سوى او، خدا تیر مى افکند یا به زیر مى اندازد» آمده است. ارمیا در عهد عتیق اهمیت ویژه اى داشته است و کتاب مستقلى به نام او در اسفار تورات به چشم مى خورد.
او بنا به گزارش تورات در روستاى عناتوت در نزدیکى اورشلیم (واقع در 6 کیلومترى شرق بیت المقدس کنونى) از خانواده اى کهانت پیشه به دنیا آمد. سکونت خانواده او در منطقه اى موسوم به بنیامین احتمالا نشان دهنده انتساب وى به شاخه بنیامینى از بنى اسرائیل است; گرچه ابن عساکر و ابن خلدون او را از سبط لاوى بن یعقوب دانسته اند.برخى نیز احتمال داده اند او از نسل «ابیاتار شیلوى» کاهن عصر سلیمان است که به دستور وى به عناتوت تبعید شده بود.

 

تاریخچه نبوت ارمیا:

 

ارمیا در دوره افول آشوریان و به قدرت رسیدن بابلیان و رقابت آن دو امپراتورى با حکومت مصر مى زیسته است. دوره حیات او به دلیل هم زمانى با تبعید یهودیان به بابل، نقطه عطف مهمى در تاریخ یهود به شمار مى رود. تجزیه کشور یهودیه به دو بخش شمالى و جنوبى و جنگ هاى پیاپى میان آن ها و رواج شرک و ستم و بت پرستى میان یهودیان و ضعف و بحران اقتصادى، همگى سبب زوال قدرت و انحطاط سیاسى و فرهنگى و اجتماعى آنان شده و رونق و اقتدار زمان سلیمان را از بین برده بود. در این دوره، شاهد ظهور پیامبران مصلحى هستیم که عمده آموزه هاى آنان صبغه اى اجتماعى، اخلاقى و

ادامه نوشته

داستانهای کره ای – پریان - ارواحِ داستان

در زمانهاي قديم، پسري زندگي ميكرد كه خيلي دوست داشت داستان تعريف كند، حتي تعريف كردن داستان را از خوردن برنج هم بيشتر دوست داشت، حتي شنيدن داستانهايي را هم كه تا حالا كسي برايش تعريف نكرده بود خيلي دوست داشت. همچنين او داستانهايي را از روي حسادت توي ذهنش ذخيره ميكرد و آنها را براي هيچ كس تعريف نميكرد. او تنها فرزند يك خانوادهي ثروتمند بود. پدر و مادرش خوشحال ميشدند وقتي ميديدند براي پسرشان كه داستاني نو تعريف كند، او خوشحال ميشود. پس از درگذشت پدر و مادرش، يكي از خدمتكاران هر شب براي پسر يك داستان تعريف مي كرد. او در گوشهي ديوار كيسهاي كهنه آويخته بود و دهانهي كيسه را با طناب محكم بسته بود. سال ها بود كه او فراموش كرده بود كيسهاي در اتاق وجود دارد، اما هر وقت كه داستاني نو گفته ميشد ارواح توي آن ميآمدند و در آنجا ميماندند. اين ارواح نميتوانستند از بند فرار كنند؛ زيرا پسر از تعريف كردن داستانها براي ديگران خودداري ميكرد. هر روز يك روح ديگر به كيسه وارد ميشد. در پايان آنقدر كيسه پر شد كه ارواح داستان به سختي ميتوانستند حركت كنند. وقتي پسر پانزده سالش شد عمويش ترتيب ازدواج

ادامه نوشته

داستانهای عاشقانه – احسان و زهرا

راستش نمیدونم داستان رو از کجا شروع کنم من ۱۸ سالم بود که وارد دانشگاه شدم راستش نمیخوام بگم من از اونایی هستم که با هیچ کسی رابطه نداشتمو و... و بعدش وارد دانشگاه شدم من قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم با دخترای زیادی رابطه داشتم ولی هیچکدومشونو دوس نداشتم یعنی کلا تا قبل دانشگاه به عشق اعتقاد نداشتم و عشقو یه چیز مزخرف میدیدم و همه چی رو تو خوش گذرونی و... میدیدم من وقتیم وارد دانشگاه شدم قبلشم به نیت خوش گذرونی رفتم وارد کلاس شدم و با این همه دختر مواجه شدم تو دلم گفتم وارد چه جای باحالی شدم من به شانسم ایول گفتم روز اول دانشگاه تمام شد چند روز گذشت یه روز سر کلاس بودیم هنوز استادمون نیومده بود همه خودشونو به یه چیزی مشغول کرده بودن یا باهم میحرفیدن یا سرگرم گوشی بودن یا... منم سرگرم سبک سنگین کردن دخترا بودم که ببینم کدومشون خوشکل هستن کدومشون نیستن بچه ها هم کم کم همشون وارد کلاس میشدن تو کلاس تقریبا همه دخترا خوب بودن یهو یه دختر چادری اومد تو کلاس که خیلی توجه منو به خودش جلب کرد خیلی ظاهر زیبایی داشت و قیافشم خدا چیزی براش کم نذاشته بود اون جلسه فکر و ذهنم پیش اون دختر بود به ظاهر و قیافه و... تا حالا تو کلاس ندیده بودمش با خودم گفتم شاید فامیل یکی از

ادامه نوشته

کرامات امام حسین علیه السلام – کرامات امام حسین (علیه السلام) به ارمنه وزرتشتیان

اللّهــم صلّ علــي محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم

هموطنان ارمنی و زرتشتی مان در جای جای ایران به عشق اباعبدالله الحسین(علیه السلام) با شیعیان همنوایی می کنند و ارادت خاصی به سالار کربلا دارند.
راستی چه سرّی است در وجود مطهر امام حسین(علیه السلام) که دل هر عاشقی را شیفته خود می‌کند و حتی غیر مسلمانان هم ایشان را دوست دارند. در این مجال اندک با هم همراه می‌شویم و سری به آیینهای عزاداری ارامنه و زرتشتیان در عزای امام حسین(علیه السلام) می‌زنیم و سه پرده دلنشین از علاقه و محبت غیر مسلمانان به سیدالشهدا(علیه السلام) را به تجربه می‌نشینیم.
* پرده اول؛ ادای احترام کشیش به امام(علیه السلام)
در محله ارمنی نشین تهران کلیسای بزرگی قرار دارد که در مسیر یکی از مساجد خیابان کریمخان واقع شده و من در رفت و آمدهای روزمره ام به ارامنه بسیاری برخورد کرده ام که هر کدام ویژگی های خاصی دارند و از آنجای که شنیده بودم ارامنه هم برای محرم برنامه‌هایی اجرا می‌کنند و در ماتم شهادت امام حسین(علیه السلام) با مسلمانان همنوا هستند، به کلیسا رفتم تا در مورد ارامنه‌ای که احیانا نذری یا مراسم خاصی برای محرم دارند پرس و جو کنم.
وقتی به وارطانیان کشیش کلیسای ویلا علت ورودم را به کلیسا می‌گویم، با اشاره به اینکه محرم و عاشورا مختص مسلمانان شیعه نیست، می‌گوید: حسین(علیه السلام) متعلق به همه انسانهای آزاده و عدالت جوست. وی ادامه می‌دهد : 

ادامه نوشته

داستانهای دینی و مذهبی – ابراهیم و اسماعیل

ناگهان تمام افراد قبیله (جرهم )(28) با صداى پاى اسبى که به سوى قبیله چهار نعل مى تاخت ، از خیمه هاى خود، بیرون پریدند. مردى که سر و روى را در کوفیه (29) پوشانده بود، وسط میدان ، از اسب پایین پرید و در میان بهت همگان ، با شتاب به سوى خیمه رئیس قبیله دوید. به دنبال او تا کنار خیمه رئیس قبیله دویدند و به گفتگوى او با وى ، گوش فرا دادند: - بزرگوار، چشمان من از نعمت بینایى محروم باد اگر خطا کرده باشند. من خویش دیدم پرندگانى فراوان را که به پشت کوهساران شمال قبیله ما مى پردیدند. قسمتى از راه را با اسب پیمودم و بقیه را پیاده ؛ تا به قله رسیدم . حدس من درست بود: آب آب ... آنسوى دره هاى خشک ، پرندگان در نقطه اى فوج فوج مى نشستند و بر مى خاستند. - آیا تو خود، (آب ) را هم دیدى ؟ - راه بسیار دور بود، اسب را پاى کوه یله کرده بودم و شوق دادن این خبر به شما، پاى مرا از پیش رفتن باز مى داشت ... اما... - کافى است ! رئیس قبیله برخاست و به بیرون آمد و خطاب به مردم خویش که خبر را شنیده و اینک دور او و آن مرد ایستاده بودند و با شادمانى آنرا براى هم بازگو مى کردند، گفت : - پنج نفر همراه این مرد به جاى که او مى گوید روانه شوند و اگر آبى یافتند بى هیچ درنگى باز گردند و مرا خبر کنند. چشمه ، به زلالى اشک ، به پهناى دو بازو، از میان توده شن مى جوشید و کودکى که به زحمت بر پاى مى توانست ایستاد، کنار آن به بازى با شنهاى مرطوب ، مشغول بود و هنگامى که شش مرد از اسبهاى خویش ، شتابناک پیاده شدند، کودکانه به رویشان خندید و دستهاى کوچکش را با شادى بر شنهاى مرطوب فرو کوفت ... یکى از مردان به کودک گفت : - آیا تو تنها هستى ؟ مادر تو کجاست ؟ به جاى کودک ، مرد دیگرى از همراهان سوال کننده پاسخ داد: - بى خرد! این کودک چگونه مى تواند سخن بگوید؟ گمان نمى کنم حتى یکساله باشد. مرد دیگرى او را از زمین برداشت و در آغوش گرفت و در حالیکه چهره اش ‍ را مى بوسید، گفت : - چقدر زیباست ! و به راستى کودک ، زیبا بود: چشمان سیاه و درشتش در چهره ملیح و دوست داشتنى وى ، زیر خرمنى از موى مجعد شبرنگ ، مثل دو گوهر شبچراغ ، زیر دسته اى سنبل ، مى درخشید. وقتى مى خندید، بیشتر با چشمانش مى خندید و دو گوهرى کوچکى که وسط گونه هاى شفافش به وجود مى آمد مثل دو نقطه مواج بود که از ریزش قطره هاى باران در برکه هاى روشن ، پیدا شود. دستهاى کوچکش مثل دو کلاف نور، به تردى ساقه ریواس از شانه هایش روییده بود و تنش بوى گل ، بوى کودکى مى داد... و اکنون ، دست به دست در آغوش مردانى از قبیله جرهم مى گشت که ناگهان

ادامه نوشته

داستانهای کودکانه - مكتبخانه

در زمانهاي قديم بچه ها در مكتب خانه درس مي خواندند . روزي بچه ها دور هم جمع شدند و گفتند : اين آموزگار ما هر چند در كار خود استاد است ولي نمي خواهد درسها را به ما خوب بياموزد و با ما راست نيست . بايد به دنبال فرصت مناسبي باشيم تا زشتي اينكار را به او نشان دهيم . روزي مادر يكي ازبچه ها براي آقا ميرزا يك سيني پلو و مرغ بريان و يك شيشه شربت آبليمو هديه آورد . آقا ميرزا خوشحال شد و دو نفر از بچه ها را صدا زد و گفت : اين مرغ و شيشه را به خانه من ببريد و به زنم بدهيد . ولي خيلي دقت كنيد دستمالي كه روي مرغ است كنار نرود ،‌كه مرغ خواهد پريد و به اين شيشه هم كسي لب نزند كه زهر كشنده است . بچه ها سيني را گرفتند و بيرون آمدند . با خود گفتند بهترين فرصت است كه استاد خود را بيدار كنيم . مرغ را خوردند و شربت هم نوشيدند و ظرف خالي را به در خانه آقا ميرزا بردند . وقت ناهار آقا ميرزا به خانه رفت و به زن گفت تا غذا را بياورد . زنش گفت : كدام غذا ، بچه ها فقط يك سيني و شيشه خالي به خانه آوردند . آقا ميرزا عصباني به مكتب رفت و از آن دو شاگرد پرسيد : مرغ و شربت چه شد ؟‌ بچه ها گفتند : آقا ميرزا تو به ما گفتي دقت كنيد تا دستمال از روي مرغ كنار نرود كه مرغ مي پرد ، ما دقت كرديم ولي در ميان راه باد تندي وزيد و دستمال را برد و مرغ هم پريد ، ما هم ديديم ديگر نمي توانيم روي شما را ببينيم و از آن شيشه زهر خورديم تا بميريم ، ولي نمرديم . آقا ميرزا پس از چند دقيقه سكوت گفت : شما درس بزرگي به من داديد و اي كاش با شما راست بودم . قول مي دهم كه روش خود را عوض كنم و چنان كرد .