منصور قیامت: ✅چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:

۱-از کاسبی پرسیدند:

چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟! 
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند،
چگونه فرشته روزی اش مرا گم میکند.
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

۲-پسری بااخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود،
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم!
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود،
پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
ان شاءالله خدا او را هدایت میکند!
دخترگفت: پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟!
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

۳-از حاتم طایی پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود، یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشنده تری؟
گفت: نه!
چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
۴-عارفی را گفتند: خداوند را چگونه میبینی؟
گفت: آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم را میگیرد✊🖐

 

🆔 @GizmizTel 💯

 

قصه های خوب برای بچه های خوب –  همکاری موش و زاغ

روزی بود و روزگاری بود. یک روز یک زاغ سیاه در ضمن پرواز و گردش به صحرای سرسبز و خوش  

منظره ای رسید و برای رفع خستگی بر شاخه درختی نشست و همین طور که از چپ و راست

 

تماشا می کرد یک شکارچی را دید که دارد می آید. زاغ اول کمی ترسید که مبادا صیاد برای

 

گرفتن او می آید ولی بعد با خود گفت: «نه، تا کبوترها و بوقلمونها و آهوها و خرگوش ها و مرغها

 

و حیوانات دیگر هستند، کسی کار به زاغ ندارد و همیشه خطر و گرفتاری مال کسانی است که

 

ارزشی دارند. تا ببینیم که شکارچی تا کجا می آیدصیاد به زاغ نگاه هم نکرد و قدری دورتر از

 

درخت ، دام صیادی را پهن کرد و قدری دانه پاشید و خودش رفت در سایه بته علفی که تا آنجا

 

خیلی فاصله داشت خوابید. از طرف دیگر هم یک دسته کبوتر، بازی کنان و پر و بال زنان رسیدند و

 

همین که از بالا دانه ها را دیدند خواستند روی دانه ها بنشینند. رئیس ایشان که کبوتری دنیا

 

دیده بود و چون دور گردنش خط سفیدی بود او را «طوقی» می گفتند، به همراهان خود گفت : «

 

عجله نکنید، صبر کنید ببینیم خطری در پیش نباشد.» ولی کبوترها گفتند : « نه، ما خیلی گرسنه

 

ایم و ممکن است دیگران بیایند دانه ها را بخورند ، اینجا هم میان صحرا هیچ خطری نیست.» پس

 

همه با هم فرود آمدند و در دام گرفتار شدند. همین که فهمیدند دام شکار بوده خیلی غمگین

 

شدند و هر یک کوشش می کردند از سوراخ تور بیرون بروند ولی ممکن نبود. از آن طرف صیاد با

 

خوشحالی از جای خود حرکت کرد که بیابد و شکارهای خود را بگیرد. زاغ هم بالای درخت تماشا

 

می کرد. در این وقت کبوتر طوقی به همراهانش گفت: «بچه ها گوش کنین، خیلی عجله کردید و

 

آخر و عاقبت عجله کردن و فکر نکردن همین گرفتاری است ولی حالا نباید وقت را تلف کرد.

 

شکارچی دارد می آید و اگر غفلت کنیم فرصت چاره از دست می رود، این طور که شما هر یکی

 

به فکر خودتان هستید فایده ندارد باید همه متحد و همفکر باشیم و همکاری کنیم تا همه با هم

 

نجات پیدا کنیمکبوترها گفتند:« چکار کنیم، هرچه بگویی می کنیمطوقی گفت : « بیایید تا

ادامه نوشته