صیاد به ما نرسیده با هم همزور شویم و به هوا پرواز کنیم و تور شکار را با خود ببریم تا بعد من

 

راه خلاصی را بگویم.» کبوترها قبول کردند و همه همزور شدند و تور را با خود به هوا بلند کردند

و 

 

به دستور کبوتر طوقی شروع کردند روی هوا پیش رفتن . مرد صیاد هم به دنبال آنها می دوید

که 

 

شاید خسته شوند و به زمین بیفتند. هر چه صیاد تندتر می دوید کبوترها هم تندتر می رفتندزاغ

 

که این وضع را تماشا می کرد چون هیچ وقت چنین زرنگی از مرغها ندیده بود خیلی خوشش آمد

 

و او هم از پی آنها پرواز کرد تا ببیند آخرش چه می شودکبوترها مقدار زیادی رفتند و صیاد هم

 

دنبال آنها می دوید. طوقی گفت : « بچه ها، تا وقتی این صیاد ما را می بیند دست از سر ما بر

 

نمیدارد و ما بزودی خسته می شویم بیاید از این طرف خود را به پشت دیوارها برسانیم تا دیگر

ما 

 

را نبیند و امیدش قطع شود، پس راه خود را به طرف آبادی کج کردند و چون در پشت دیوارها

 

ناپدید شدند صیاد دیگر از دست یافتن به آنها مایوس شد و برگشتآن وقت کبوترها گفتند :«

 

خوب حالا چگونه باید خود را از این تور نجات دهیم؟» طوقی گفت: « این کار دیگر از خود ما

 

ساخته نیست و باید از همکاری و کمک دیگران استفاده کنیم، من در این نزدیکی یک موش را

می 

 

شناسم که مدتی در یک خانه همسایه بودیم و من به خوبیهای بسیار کردم و نام او «زیرک»

 

است. او می تواند رشته های دام ما را با دندان خود ببرد و فایده دوستی و مهربانی با مردم در

 

چنین وقت ها معلوم می شود.» پس در خرابه ای که منزل موش بود فرود آمدند و طوقی موش

 

را به یاری خواستموش از دیدن این منظره اظهار تعجب و تاسف کرد و به طوقی گفت: « ای

 

رفیق مهربان با آن همه کاردانی و هوشیاری چه شد که به دام افتادی؟» طوقی گفت : «اول به

 

طمع دانه، بعد به سبب عجله بود. علاوه بر این در دنیا پیشامد و تصادفهای خوب و بد بسیار

است 

 

و هر کسی گاهی اشتباهی می کند اما شخص عاقل آن است که تسلیم حوادث نشود و مایوس

 

نشود و حالا وقت این حرفها نیست خواهش می کنم زودتر دوستان مرا از این بند نجات بدهی

 

موش هم فوری مشغول بریدن و چیدن رشته ها شد و چون اول به بردن بندهای طوقی پرداخت

 

طوقی گفت : «دوست عزیز، اول رشته های بند دوستان مرا بگشا.» موش گفت : « به آنها هم

 

می رسم، مگر تو جان خودت را دوست نمی داری؟ من که از تو خوبی بسیار دیده ام دلم راغب

تر 

 

است که اول تو را آزاد کنم.» طوقی گفت: « از وفای تو سپاسگزارم اما چون من دوست تو

 

هستم اگر اول آنها را خلاص کنی اگر چه بسیار خسته شده باشی درباره من کوتاهی نمی کنی

 

ولی اگر اول مرا آزاد کنی می ترسم بعد که خسته شدی دوستان دیگر زیادتر در بند بماند ، دیگر

 

اینکه در اثر همکاری اینها بود که من از چنگ صیاد خلاص شدم و چون من رئیس و پیشوای این

 

ها هستم وظیفه ام این است که اول سعادت آنها را بخواهم. کسی که پیشوای جمعی باشد

باید 

 

در هنگام بلا و سختی هم در غم آنها شریک باشد وبا آنها همراه باشد نه اینکه فقط هنگام

 

خوشی بر آنها ریاست کند. این است که خواهش می کنم اول دوستان مرا به آزادی برسانی.

 

موش گفت:« آفرین به فکر روشن تو که به راستی نشانه پیشوایی و بزرگواری همین دلسوزی و

 

غمخواری درباره دیگران است.» پس با سرعت تمام بندها را برید و همه را آزاد کرد و با

 

خوشحالی از هم وداع کردند و رفتند. موش هم رفت توی خانه اشزاع که دستگیری و کمک

 

موش را دید خیلی در دل خود او را ستایش کرد و دوستی او مایل شد و با خود گفت : « من هم

 

از چنین حادثه ای در امان نیستم و داشتن دوستی چنین خیرخواه نعمت بزرگی است.» پس

 

آهسته به در خانه موش آمد و او را به نامش که «زیرک» بو صدا زد. موش گفت :« من تو را نمی

 

شناسم. کیستی و نام مرا از کجا می دانی و از من چه می خواهی؟» زاغ گفت:« من زاغم و

 

خانه من در فلان جاست ، تا امروز بدخواه تو بودم اما امروز از اینجا می گذشتم، گرفتاری کبوتران

 

و جوانمردی و وفاداری تو را درباره ایشان دیدم و فایده دوستی و همکاری را فهمیدم و حالا امید

 

و آرزو دارم که مرا هم به یاری و دوستی خود قبول کنی و بدانی که بعد از این از جان و دل به

 

دوستی تو وفادار خواهم بود.» موش جواب داد:« از حرفهای خوب تو متشکرم ولی این را بدان

 

که میان ما و تو دوستی نمی شود چرا که موش خوراک زاغ است و زاغ دشمن موش است و

 

هرگز میان قوی و ضعیف و گوسفند وقصاب دوستی معنی ندارد، کسانی که می توانند براستی

 

با هم دوست باشند که سود یکی در زیان دیگری نباشد و این نخستین شرط دوستی است.» زاغ

 

جواب داد:« بلی، زاغها دشمن موش ها هستند اما وقتی من فایده دوستی تو را می دانم دیگر

 

آزاری به تو نمی رسانم.» موش گفت:« این حرف قانع کننده نیست، دوست خوب و حقیقی

کسی 

 

است که با دوستان رفیقش هم دوست باشد و با دشمنانش رفیقش هم دشمن باشد و شخص

 

عاقل باید از دوست دشمنان خود و از دشمن دوستان خود هم دوری کند، وقتی تو با زاغها

 

دوستی می کنی و با دیگر موش ها دشمنی می کنی دوست بودن ما چه معنی دارد؟» زاغ

 

گفت: « ای زیرک، من آن قدر جوانمردی و وفاداری تو را می پسندم که دیگر با زاغان دوستی

 

نمی کنم و با موشان هم دشمنی نمی کنم. من مثل آدم ها نیستم که برای فریب دادن و گول

 

زدن یکدیگر هزارها قسم می خورند و قول می دهند و بعد از این که کارشان گذشت برخلاف آن

 

رفتار می کنند، من زاغ سیاهی بیش نیستم اما به اندازه زاغی خود شرافت دارم.» و بسیار

 

سخن گفتند و داستان ها نقل کردن تا سرانجام موش فهمید که زاغ بواقع راست می گوید. پس

با 

 

هم عهد دوستی و یکرنگی بستند و موش از سوراخ بیرون آمد و از دیدار یکدیگر شاد بودند و تا

 

چند روز از وفاداری و بی وفایی آدمیان و جانوران داستانها می گفتند و می شنیدندیک روز

موش 

 

به زاغ گفت:« خوب است تو هم در همین جا آشیانه بسازی و نزدیک هم باشیم.» زاغ گفت:« این

 

جا محل آمد و رفت شکارچیان و نزدیک راه مسافران است و آسودگی کمتر به دست می آید، اما

 

در سبزه زاری که بر لب چشمه آبی است و من و دوست دیگرم سنگ پشت منزل داریم جایی با

 

صفاست و خوراک برای من و تو فراوان است و محل امن و آبادی است و چه خوب است تو هم در

 

محل ما منزل کنی و یقین دارم که آنجا به ما خوش تر خواهد گذشت.» موش دعوت زاغ را قبول

 

کرد و زاغ موش را در سبدی گذاشت و برداشت و پرواز کرد تا به چشمه سنگ پشت رسید.

سنگ 

 

پشت اول در آب پنهان شد اما چون صدای آشنا شنید بیرون آمد و از دیدن زاغ خوشحالی کرد و

 

زاغ آنچه دیده بود شرح دادسنگ پشت هم که بسیار دنیا دیده و با تجربه و چیز فهم بود از

 

جوانمردی موش ستایش کرد و مشغول صحبت بودند که دیدند از دور آهویی دوان دوان می آید.

 

چون گمان کردند صیادی در پی آهوست فوری زاغ بر درخت پرید و موش به سوراخی خزید و

 

سنگ پشت در آب جست. ولی وقتی آهو رسید ، قدری آب خورد و بعد مات و مبهوت ایستاد و

 

طارفا بیابان را نگاه می کرد. زاغ که بر سر درخت بود چون دید صیادی در دنبال آهو نیست سنگ

 

پشت را صدا زد، موش هم بیرون آمدو سنگ پشت هم از آهو پرسید:« چرا ناراحتی و از کجا می

 

آیی؟» آهو گفت:« من در این صحرا تنها هستم و مدتی با آسودگی چرا می کردم ، امروز یک

 

سیاهی از دور دیدم و گمان کردم دشمن است گریختم و به اینجا رسیدم. اگر مزاحم شما شده

 

باشم معذرت می خواهم.» سنگ پشت جواب داد :« تو هم حیوان بی آزار و خوبی هستی و

اینجا 

 

محل امن و راحت و آباد است و ما سه نفر دوست یکدلیم که با خیال راحت در اینجا به سر می

 

بریم، اگر مایل باشی می توانی با ما دوست باشی.» پس آهو هم همان جا ماند و هر روز در محل

 

معینی جمع می شدند و از همه چیز و همه جا صحبت می کردند و سنگ پشت بیش از همه

 

داستانها و قصه های شیرین می گفت و همه خرم و خوشحال بودندیک روز زاغ و موش و سنگ

 

پشت در محل ملاقات مدتی منتظر ماندند و آهو نیامداین بود که نگران شدند و به زاغ گفتند در

 

اطراف صحرا چرخی بزند و خبری از آهو بیاورد. زاغ پرواز کرد و فوری برگشت و گفت:« در

نزدیکی 

 

درخت بید مجنون صیادی دام گذاشته و آهو در دام افتاده.» سنگ پشت به موش گفت:« موقع

 

همکاری و فداکاری تو است بشتاب و آهو را از بند نجات بده.» پس زاغ دم موش را گرفت و به

 

نزدیک دام آورد و موش شروع کرد به بریدن رشته های دام. موقعی که آخرین رشته دام بریده

 

شد و آهو خلاص شده بود سنگ پشت هم رسید و اظهار همدردی کردآهو گفت:« ای دوست

 

عزیز، ما همیشه از تجربه های تو استفاده کرده ایم و حالا موقع فرار است، تو پای گریز نداری

چرا 

 

با اینجا آمدی؟» سنگ پشت گفت:« شرط دوستی را به جا آوردم که اگر بلایی رسیده باشد با

هم 

 

باشیم.» ولی همه سفارش کردند که سنگ پشت زود به خانه برگردد و همین که او چند قدم دور

 

شد زاغ هم پرواز کرد، آهو هم فرار کرد ، موش هم پا به دو گذاشت. در همین موقع صیاد بر سر

 

دام رسید و دید بندهای دام بریده و آهو در حال فرار است. به چپ و راست نگاه کرد، کسی را

 

ندید و تعجب کرد که چگونه آهو دام را پاره کرده است. پس دام را برداشت که برگردد. ناگهان در

 

چند قدمی چشمش به سنگ پشت افتاد. با خود گفت:« اگر چه یک سنگ پشت چیز تحفه ای

 

نیست ولی از هیچ بهتر است.» پس آن را گرفت و در توبره ای که همراه داشت انداخت و در

 

توبره را با نخ محکم بست و آن را روی دوش انداخت و تور پاره را به دست گرفت و روانه شد.

 

وقتی موش و زاغ و آهو به هم رسیدند به سراغ سنگ پشت آمدند و چون او را در راه ندیدند

 

فهمیدند که صیاد او را گرفته است. آهو از این بابت خیلی غمگین شد و گفت :« برای اشتباه من

 

بود که همه در زحمت افتادید و برای دیدار من بود که سنگ پشت به چنگ صیاد گرفتار شد. حالا

 

هیچ کاری هم نمی توانیم بکنیم.» زاغ گفت:« چرا نمی توانیم؟ تا وقتی که گروهی با هم یکدل و

 

متحد هستند و برای فداکاری و همکاری حاضرند همه کار می توان کرد. چاره این گرفتاری هم به

 

دست ماست.» آهو گفت: « چه باید کرد؟» زاغ گفت: « خوب حواستان را جمع کنید. ما الان می

 

خواهیم یک نمایش خیلی خوبی بازی کنیم. آهوی عزیز!! راه کار این است که تو می روی در کنار

 

راه صیاد می خوابی. آن وقت من می آیم و به تو حمله می کنم مثل اینکه بخواهم چشم تو را در

 

بیاورم، آن وقت صیاد ما را می بیند و تو مثل اینکه از من ترسیده ای بر میخیزی و درست مثل

مثل 

 

یک آهوی شل و بیمار لنگان لنگان می روی، آن وقت صیاد که می بیند تو نمی توانی فرار کنی

 

می خواهد تو را بگیرد، وقتی او نزدیک شد تو تندتر می روی و صیاد برای اینکه بتواند تندتر بدود

 

توبره اش را زمین می گذارد، آن وقت موش خودش را می رساند و توبره را سوراخ می کند و

 

وقتی سنگ پشت خودش را پنهان کرد همه فرار می کنیم.» همه این نقشه را پسندیدند و

شروع 

 

کردند. آهو دوید و در راه صیاد خوابید ، زاغ به او حمله کرد. آهو برخاست و آهسته آهسته و

لنگان 

 

لنگان رفت، صیاد دنبال او راه افتاد که آهو را بگیرد، آهو قدری تندتر رفت، صیاد برای اینکه تندتر

 

بدود توبره را زمین گذاشت و موش مشغول سوراخ کردن توبره شد. آهو هم اول قدری دوید و

بعد 

 

خوابید تا صیاد مایوس نشود و خیال کند که آهو دیگر نمی تواند فرار کند، همین که صیاد نزدیک

 

می شد، آهو قدری می رفت و باز می ایستاد، زاغ هم گاهی پرواز می کرد و همین که دید موش

 

سنگ پشت را نجات داده و آنها مخفی شده اند آن وقت آهو را خبر کرد. آهو پا به فرار گذاشت و

 

زاغ هم فرار کرد و صیاد از گرفتن آهو ناامید شده به سر توبره برگشت و با تعجب بسیار دید

توبره 

 

هم پاره شده و سنگ پشت هم گم شده. آن وقت مرد شکارچی چون اسرار این پیشامدها را

نمی 

 

دانست از فرار آهو و پاره شدن دام و گم شدن سنگ پشت و پاره شدن توبره به فکر فرو رفت و

با 

 

خود گفت:« بلکه این بیابان جای جن و پری و غول است و این کارهای را جنها و غولها کرده اند. »

 

آن وقت از این فکر خیلی در ترس افتاد و توبره و تور پاره اش را به کول انداخت و به شهر

برگشت 

 

و به همه صیادها گفت ه این بیابان جای از ما بهتران و جن و پری است و دیگر کسی به آنجا برای

 

شکار نیامدبیچاره صیاد ساده لوح نمی دانست که جن و پری افسانه است و چون ما خودمان

 

اسرار بعضی چیزها و کارها را نمی دانیم خیال می کنیم جن و پری در ان دخالتی داشته. باری

 

موش و زاغ و سنگ پشت و آهو که با همکاری و همفکری چند بلا و گرفتاری را از یکدیگر دور

کرده 

 

بودند به سلامتی و خوشی سالهای سال در آن صحرا زندگی می کردند.