کرامات امام حسین علیه السلام - حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام

مرحوم کربلایی احمد طهرانی می فرماید: در همان مدتی که در کربلا زندگی می کردم، چندین موقعیت گناه برایم فراهم شد؛ ولی من از آنها سر باز زدم؛ زیرا مطمئن بودم که اینها امتحان و فتنه های الهی است و هر گونه لغزشی در آنها کار آدم را می سازد. در یکی از آن روزها چند بار شرایط معصیت فراهم شد؛ ولی هر بار از آنها رو بر گرداندم. دیگر از خود بی خود شده بودم، به حرم قمر بنی هاشم علیه السلام پناه بردم. در آنجا به حضرت عرض کردم: بنده به خاطر تقرب به شما، از لذت معصیت چشم پوشی کردم. حضرت در جواب فرمودند: گمان نکن که تو با دست خود کاری انجام داده ای! ما تو را نگه داشته ایم و به تو اراده دوری از گناه را داده ایم؛ و گرنه تو به خودی خود، هیچ نیستی. ایشان در تکمیل این موضوع فرمود: دست ولایت است که ورشکسته هایی مثل ما را نگه داشته است. اگر ما را به خودمان واگذارند، عاقبت، همه ما طلحه و زبیر از کار در می آییم.

داستانهای دینی و مذهبی – کسی هست که مسلمان باشد؟

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند، جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!

 

منبع: برنامه اندروید داستان شب

cafebazaar.ir/app/com.peyman.dastan

جلال آل احمد - کتاب دید و بازدید - گنج

«ننه جون شما هیچ کدوم یادتون نمیآدش . منو تازه دو سه سال بود به خونه شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شیر گرفته بودم و رقیه رو آبستن بودم ...» خاله این طور شروع کرد. یکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده بود و پس از افطار ، معصومه سلطان ، قلیان کدویی گردویی گردن دراز ما را - که شب های روضه ، توی مجلس بسیار تماشایی است - برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که نی قلیان را زیر لب داشت ، این گونه ادامه می داد : ..... ..... «... تو همین کوچه سیدولی - که اون وقتا لوح قبرش پیدا شده بود و من خودم با بیم رفتیم تموشا ، قربونش برم ! - رو یه سنگ مرمر یه زری ، ده پونزده خط عربی نوشته بودن . اما من هرچه کردم نتونستم بخونمش . آخه اون وقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود ، قرآنو بهتر از بی بیم می خوندم . اما خط اون لوح رو نتونستم بخونم . آخه ننه زیر و زبر که نداش که ... آره اینو می گفتم . تو همون کوچه ، یه کارامسرایی بودش خیلی خرابه ، مال یه پیرمردکی بود که هی خدا خدا می کرد ، یه بنده خدایی پیدا بشه و اونو ازش بخره و راحتش کنه ...» خاله پس از آن که یک پک طولانی به قلیان زد و معلوم بود که از نفس دادن قلیان خیلی راضی است ، و پس از اینکه نفس خود را تازه کرد ، گفت : «... اون وقتا تو محل ما یه دختر ترشیده ای بود ، بهش بتول می گفتن . راستش ما آخر نفهمیدیم از کجا پیداش شده بود . من خوب یادمه روزای عید فطر که می شد ، با ییشای صناری که از این ور و اون ور جمع می کرد ، متقالی ، چیتی ، چیزی تهیه می کرد و میومد تو مسجد « کوچه دردار » و وقتی نماز تموم می شد، پیرهن مراد بخیه می زد. ولی هیچ فایده نداشت . بی چاره بختش کور کور بود . خودش می گفت : «نمی دونم ، خدا عالمه ! شاید برام جادو جنبلی ، چیزی کرده باشن . من کاری از دستم بر نمیآدش . خدا خودش جزاشونو بده .» خلاصه یتیمچه بدبخت آخرسرا راضی شده بود به یه سوپر شوور کنه !»» یک پک دیگری به قلیان و بعد : «« عاقبت یه دوره گردی ، که همیشه سر کوچه ما الک و تله موش می فروخت ، پیدا شد و گرفتش . مام خوش حال شدیم که اقلا بتوله سر و سامونی گرفته . بعد از اون سال دمپختکی شب عید - که مردم ، تازه کم کم داشتن سر حال میومدن - یه روز یه شیرینی پزی که از قدیم ندیما با شوور بتول - راستی یادم رفت اسمشو بگم - با مشهددی حسن رفیق بود سر کوچه می بیندش و میگه : « رفیق ! شب عیدی ، اگه بتونی پولی مولی راه بندازی ، من بلدم ، ... دو سه جور نون شیرینی و باقلایی و نون برنجی می پزیم ، ... خدا بزرگه ، شاید کار و بارمون بگیره » مشهدی حسنم حاضر میشه و شیرینی پزی رو علم کنن . اما نمی دونن جا و دکون کجا گیر بیارن ! مشهدی حسنه به فکر می افته برن تو همون کارمسراهه و یه گوشه ش پاتیل و بساطشونو رو به راه کنن . با هم میرن پیش یارو پیرمرده و بهش قضیه رو حالی می کنن و قرار می ذارن ماهی دو قرون کرایه بهش بدن . اما پیرمرده

ادامه نوشته

داستانهايى از امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشريف)  "ميلاد موعود" مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيم

(يا صاحب الزمان ادركنا)


نحن نقص عليك احسن القصص (1)

((ما نيكوترين قصه و سرگذشت ها را بر تو حكايت مى كنيم))

انسان به منظور انتقال يافته هاى علمى و اعتقادى خود در طول تاريخ از ابزارهاى زيادى كمك گرفته است كه هر يك از آنها در شرائط خاص خود براى مخاطبان مناسب است. يكى از كار آمدترين ابزارها براى بيان معارف اعتقادى و تربيتى، شيوه داستان نويسى است. در تمام نظام هاى تربيتى و آموزشى، از گذشته دور تا امروز، استفاده از زبان قصه و داستان براى ترويج و تفهيم مواد آموزشى امرى رايج بوده است. در متون اصيل دينى نظير قرآن كريم و ساير كتاب هاى آسمانى نيز بسيارى از معارف بلند به صورت داستان و قصه القاء شده است كه اين كار در نوع خود اهميت و كارآيى بالاى شيوه داستان نويسى را مورد تاءييد قرار مى دهد و در ضمن از طريق تعيين چهار چوب مشخصى براى قصه، دسته اى از آنها را به عنوان احسن القصص معرفى مى كند.

در لابلاى روايات اهل بيت (عليهم السلام) نيز به تعداد زيادى قصه و حكايت آموزنده بر مى خوريم كه استفاده از آنها در راستاى آموزش و پرورش عامه مردم بويژه جوان بسيار مفيد و موثر است.

اثر حاضر هم در همين راستا گرد آمده است؛ مولف محترم با هدف ترويج فرهنگ مهدويت و نشر معارف امام زمان (عليه السلام) اقدام به جمع آورى و ترجمه يكصد و سى و نه داستان از كتاب گران سنگ بحار الانوار جلدهاى 51 و 52 و 53 آن كتاب - كه به آن حضرت اختصاص دارد - نموده است.

از آنجا كه يكى از اهداف واحد تحقيقات مسجد مقدس جمكران احياء معارف حضرت مهدى (عليه السلام) و نشر فرهنگ مهدويت است، اقدام به نشر اثر حاضر پس از تحقيق و تصحيح و ويرايش ‍ نموده است. به اميد اينكه بستر آشنايى هر چه بيشتر علاقمندان، بويژه قشر جوان و نوجوان را با مسائل مربوط به منجى عالم بشريت فراهم سازد، و چاپ و نشر اين مجموعه نيز مانند ساير مجموعه هاى ارزشمند فكرى و اعتقادى در گسترش فرهنگ اهلبيت (عليه السلام) مفيد واقع گردد.


واحد تحقيقات

مسجد مقدس جمكران – قم

تابستان 1379

قصه های خوب برای بچه های خوب –  احتیاط روباه

روزی بود و روزگاری بود . صیادی برای شکار به صحرا رفته بود . از دور روباه چاق و خوش رنگی را دید و دنبال او راه افتاد تا روباه به سوراخ خود رفت و صیاد خانه روباه را یاد گرفت . آن وقت صیاد در نزدیک خانه روباه چاله ای کند و لاشه یک مرغابی را که آورده بود در آن انداخت و سرچاله را با خس و خاشاک پوشانید و خودش پشت تپه ای به کمین نشست و فکر کرد که عاقبت روباه بیرون می آید و بوی گوشت او را به طرف چاله می کشد و گرفتارش می کنم و پوست نرم و لطیف او را به قیمت خوبی خواهم فروخت . هنوز ساعتی نگذشته بود که روباه از سوراخ بیرون آمد و دنبال بوی لاشه آمد تا لب چاله ، بعد ایستاد و با خود فکر کرد : (( در اینکه بوی گوشت می آید حرفی نیست . گوشت هم خیلی خوراک خوبی است ، ایت هم به جای خود صحیح است . من هم خیلی گرسته هستم ، این هم مطلبی است . شکی هم ندارم هر چه هست زیر این خس و خاشاک است . ولی چیزی که هست ممکن هست که اینجا حیوانی مرده باشد و بعد این خارها و علفها را باد روی او ریخته باشد . این هم ممکن است که یک شکارچی در اینجا تله گذاشته باشد . و چون همه مرا یک حیوان زیرک و باهوش می دانند اگر به طمع یک شکم خوراک در تله بیفتم برای من ننگ است . پس شرط عقل این است که احتیاط کنم و از خیر این چیزی که در آن احتمال خطر هست بگذرم و دنبال چیزهایی بروم که بدانم در آن اشتباهی نمی کنم . )) روباه این فکر را کرد و از خیر آن خوراک گذشت و راه سلامت پیش گرفت و رفت . هنوز چند دقیقه نگذشته بود که پلنگ گرسنه ایی از کوه پایین آمد و دنبال بوی مرغابی به سر گودال سر پوشیده رسید و به طمع گوشت بی احتیاط پیش دوید و خود را در گودال انداخت و با اینکه از افتادن دست و پایش درد گرفته بود به خوردن مشغول شد . همین که صیاد صدای افتادن جانور را در چاله شنید فکر کرد که روباه در تله افتاده و چنان در فکر روباه بود که اصلا احتمال اشتباه را نداد و با عجله و بی احتیاط جلو دوید و خود را به چاله رساند و برای گرفتن روباه جلو رفت . اما پلنگ گرسنه و خشمناک با یک حرکت برجست و چنگال و دندان خود صیاد را هلاک کرد . اگر صیاد هم مثل روباه دقت و احتیاط کرده بود و احتمال خطر داده بود پلنگ را با روباه اشتباه نمی کرد و جان خود را به باد نمی داد .

داستانکسرا – هرچه خدا بخواهد

آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟" آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:... در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند. حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند. از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند. پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند. چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند. و دو نفر به مسابقات نهایی. وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟" و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"

حکایت – ابوالعیناء و اولاد آدم

شخصی بر بالای سر ابوالعیناء که جایی را نمی دید ایستاده بود. ابوالعیناء یک مرتبه متوجه حضور او شد و پرسید: کیستی؟ مرد گفت: از اولاد آدم! ابوالعیناء گفت: مرحبا به تو، خدا تو را طول عمر موهبت کند، چه مرا گمان بود که این نسل از روی زمین برافتاده است!

مجموعه داستانها - عجایبی از امام علی علیه السلام – نیروی بدنی امام علی علیه السلام

خالد بن ولید، امام علی (علیه السلام) را در زمین های خود دید. جسارتی به حضرت نمود. حضرت از اسب پیاده شد و خالد را به سمت آسیای حارث بن کلده برد. سپس میله آهنی سنگ آسیا را درآورد و آن را مانند حلقه ای بر گردن خالد انداخت. در این حال یاران و اطرافیان خالد ترسیدند و خالد نیز شروع به قسم دادن علی (علیه السلام) نمود که وی را رها کند. علی (علیه السلام) او را رها کرد و خالد درحالیکه میله آهنین مانند حلقه ای دور گردنش بود به نزد ابوبکر رفت. ابوبکر به آهنگران دستور داد که حلقه آهنین را از اطراف گردن او باز کنند. آنها گفتند: میله آهنین فقط توسط آتش بریده می شود و خالد توان و طاقت آتش گداخته را ندارد و می میرد. میله آهنین در گردن خالد بود و مردم با دیدن آن می خندیدند. تا اینکه حضرت از سفر بازگشت. مردم شفاعت خالد را نمودند. آن حضرت قبول کرده و حلقه آهنین را مثل خمیر قطعه قطعه کرد و بر زمین ریخت.

منتهى الامال، ص 294.

داستانهای زیبا و خواندنی – همسایه فضول

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد هنگام صرف صبحانه زن متوجه شد که همسایه اش در حال آویزان کردن رخت های شسته است. رو به همسرش کرد و گفت: لباس ها را چندان تمیز نشسته است. احتمالا بلد نیست لباس بشوید شاید هم باید پودرش را عوض کند. مرد هیچ نگفت.مدتی به همین منوال گذشت و هر بار که زن همسایه لباس های شسته را آویزان می کرد، او همان حرف ها را تکرار می کرد. یک روز با تعجب متوجه شد همسایه لباس های تمیز را روی طناب پهن کرده است به همسرش گفت: یاد گرفته چه طور لباس بشوید. مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم!

داستانهای  پندآموز – ارزش یک لبخند

در یکی از شهرهای اروپا پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت، هیچکس به سراغش نمی آمد و همه از او وحشت داشتند. کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند.

قیافه ی زشت و زننده پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی هم شده بود که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود. همانطور که دیگران از او می گریختند، او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

سالها این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند. آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند. یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت. اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.

لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی صورت زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. ولی همین لبخند در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسیار شگرفی گذاشت، بطوریکه فردای همان روز پیرمرد در انتظار دیدن لبخند دخترک بود و باز همان صحنه ی دیروز تکرار شد.
بدین ترتیب، پیرمرد هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید و دخترک هم هر بار که پیرمرد را می دید، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد.

وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

قضاوت های امیرالمؤمنین علیه السلام – فصل اول – اجرای سه حد

حضرت امیر علیه السلام مردي را که مرتکب قتلی شده و شراب نوشیده و دزدي کرده بود، نخست هشتاد تازیانه براي می گساریش به او زد و دستش را براي دزدیش قطع نمود، و در قصاص قتلی که مرتکب شده بود او را به قتل رساند.

داستان ضرب المثلها - من نوکر بادنجان نیستم

نوکر بادنجان به کسانی اطلاق می شود که به اقتضای زمان و مکان به سر می برند و در زندگی روزمره خود تابع هیچ اصل و اساس معقولی نیستند . عضو حزب باد هستند ، از هر طرف که باد مساعد بوزد به همان سوی می روند و از هر سمت که بوی کباب استشمام شود به همان جهت گرایش پیدا می کنند. خلاصه طرفدار حاکم منصوب هستند و با حاکم معزول به هیچ وجه کاری ندارند . آنان که عقیده ثابت و راسخ ندارند و معتقدات خویش را به هیچ مقام و منزلتی نمی فروشند اگر به آنها تکلیف کمترین انعطاف و انحراف عقیده شود بی درنگ جواب می دهند من نوکر بادنجان نیستم. اما ریشه این ضرب المثل : نادر شاه افشار پیشخدمت شوخ طبع خوشمزه ای داشت که هنگام فراغت نادر از کار های روزمره با لطایف و ظرایف خود زنگار غم و غبار خستگی و فرسودگی را از ناصیه اش می زدود . نظر به علاقه و اعتمادی که نادرشاه به این پیشخدمت داشت دستور داد غذای شام و ناهارش با نظارت پیشخدمت نامبرده تهیه و طبخ شود و حتی به وسیله همین پیشخدمت به حضورش آوردند تا ضمن صرف غذا از خوشمزگی ها و شیرین زبانی هایش روحاً استفاده کند. روز برنامه غذای نادرشاه خورشت بادنجان بود و چون بادنجان به خوبی پخته و مأکول شده بود . نادر ضمن صرف غذا از فواید و مزایای بادنجان تفصیلاً بحث کرد. پیشخدمت زیرک و کهنه کار نه تنها اظهارات نادرشاه را با اشارت سر و گردن و زیر و بالا کردن چشم و ابرو تصدیق و تأیید کرد بلکه خود نیز در پیرامون مقوی و مغذی و

ادامه نوشته

ماجراهای دهکده اسرار آمیز - » فصل 5» - نویسنده: فراس رمضانی

بعد از اینکه ما از کارگاه بیرون رفتیم،چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که ناگهان چیزی از آسمان درست به وسط کارگاه من اصابت کرد و در عرض چند ثانیه تکه پاره چوبهای کارگاه را بروی هوا دیدم و گفتم وای خدای من بدبخت شدم!!ماهم با موج انفجار چند متری بروی برفها پرتاب شدیم،و بعد مایرا به سرعت بلند شد دست مرا گرفت و گفت:زود باش عجله کن باید برویم داخل سفینه من.به سرعت دویدیم و به جایی کمی دورتر از پشت کارگاه رسیدیم که درختان آنجا به طرز عجیبی خم شده بودند و حفره ای را بین درختان جنگل ایجاد کرده بودند،مایرا به سمت درختان خم شده رفت و به من هم گفت که به دنبالش بروم! شککه شده بودم و میخواستم به او بگویم اینجا که چیزی دیده نمی شود؟اما فقط به دنبالش رفتم تا ببینم چه می شود.در کمال تعجب دیدم که گویا وارد چیزی شده که نامرئی است و دیده نمی شود،من هم داخل رفتم و بعد روی یک صندلی به خصوص کنار مایرا نشستم،از دیدن چیزهایی که داخل آنجا بود بسیار حیران شده بودم.مایرا گویا به زبان خودشان جملاتی را داشت می گفت و بعد صفحاتی نوری در جلوی شیشه با عرض حدودأ۳متری و طولی ۱.۵متر، به صورت بیضی افقی شکل سفینه ظاهر شدند،خیلی برایم جالب بود که فقط با اشاره دستش بروی نور در واقع داشت سیستم های سفینه اش را آماده میکرد برای پرواز.سپس به من نشان داد که چگونه کمر بند ایمنی را ببندم و محکم سرجایم بنشینم تا به پرواز درآییم.ما بعد از دقایقی از روی زمین بلند شدیم،من هم که کمی هیجان زده شده بودم به او گفتم خوب حالا کجا میخواهی برویم مایرا؟!گفت:آنها برای بازگرداندن من به اینجا

ادامه نوشته

بیست شب - شب دوم - چرا پروردگارت را عبادت نمى كنى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

 

هنگامى كه در آفريقاى غربى جنگ واقع شد، عده زيادى در اين جنگ كشته شدند. پس از پايان جنگ راهبى كه در آن نواحى بود از صومعه خويش بيرون آمد و چشمش به مردى افتاد كه مانند مرده اى بر روى زمين خوابيده است. نزديك او رفت. پس از دقت زياد او را زنده يافت و با زحمت فراوان به صومعه خودش منتقلش كرد.مدتى به معالجه او اشتغال داشت تا اينكه بهبودى حاصل نمود. راهب در مدت معالجه بنا به عادت خود و رسوم مذهبى شبانه روز را به نماز و دعا و مناجات مى گذرانيد، ولى سرباز مجروح پس از بهبودى هم هيچ گونه عملى از اعمال دين را انجام نمى داد. روزى راهب پرسيد: تو چرا پروردگارت را عبادت نمى كنى؟ سرباز جواب داد: آيا پروردگار موهومى را كه وجود ندارد عبادت كنم؟ راهب از شنيدن اين سخن ساكت شد و هيچ نگفت تا مدتى گذشت. يك روز براى گردش از صومعه خارج شدند و در ميان بيابان قدم مى زدند. چشم راهب بر اثر قدم هاى حيوانى افتاد. پرسيد: اين چه اثرى است؟ سرباز جواب داد: محل پاى حيوانى است. راهب گفت: در اين بيابان من حيوانى نديده ام. سرباز مجروح جواب داد: غيرممكن است همين اثر كافى است در اينكه ثابت كند قطعا در اينجا حيوانى بوده و از اين محل عبور كرده است. راهب گفت: اثر پائى بر وجود حيوان دلالت مى كند، آيا اين آثار بديعه و اين مخلوقات محيرالعقول و اين كرات درخشان و ستارگان فروزان ((و رفت و آمد شب و روز)) بر قادرى توانا و صانعى حى و دانا دلالت نمى كند؟ سرباز مجروح شرمنده شد و ايمان آورد و از حسن راهنمائى راهب تشكر كرد.

 

 قصص الله يا داستان هايى از خدا  مؤلف: شهيد احمد ميرخلف زاده و قاسم ميرخلف زاده

حکایات بهلول " بهلول و طعام خلیفه"

آورده اند که هارون الرشید خوان طعامی براي بهلول فرستاد. خادم خلیفه طعام را نزد بهلول آورد و پیش او گذاشت و گفت این طعام مخصوص خلیفه است و براي تو فرستاده است تا بخوري. بهلول طعام را پیش سگی که در آن خرابه بود گذاشت. خادم بانگ به او زد که چرا طعام خلیفه را پیش سگ گذاردي؟بهلول گفت: دم مزن اگر سگ بشنود این طعام از آن خلیفه است او هم نخواهد خورد.

ماجراهای دهکده اسرار آمیز - » فصل 4» - نویسنده: فراس رمضانی

بعد از اینکه او به من گفت تمام این مدت در دهکده خودم بوده ام متحیر شده بودم که ناگهان دیدم دره محفظه استوانه ای به آرامی در حال کنار رفتن است.وقتی به طور کامل به کنار کشیده شد متوجه شدم صدایی را که می شنیدم صدای کسی نبود جز همان زن موطلایی چشم سبز که جلوی محفظه ایستاده بود با همان لباس بلند آبی آسمانی رنگش،اطراف را وقتی به خوبی نگاه کردم دیدم اینجا هم که کارگاه نجاری پدر خودم است.گفتم؛بازهم که تویی؟اینجا چه می کنی؟! درحالی که به من نگاه میکرد به سمتم آرام آرام جلو آمد،و بعد گفت:میخواهم دست و پایت را باز کنم پیتر! فقط باید قول بدهی که آرام باشی و کار احمقانه ای انجام ندهی.گفتم باشه،قول می دهم.آزادم کرد و بعد کمکم کرد که بلند بشوم و از محفظه استوانه ای خارج بشوم.یک میز چهار نفره مربع شکل کوچک به همراه صندلی هایش که تازه کار ساختش را تمام کرده بودم در گوشه کارگاه بود،به همراه او به آن سمت رفتیم و روبه روی هم پشت میز نشستیم.گفتم خوب حالا همه چیز را برای من توضیح بده،از من چه می خواهی؟آیا ناپدید شدن آن دو جوان هم کار تو بوده است ؟ اوکه آرام نشسته بود با لبخندی ملیح گفت: آرام باش تا همه چیز را برایت تعریف کنم.اول از این محفظه بگویم که چرا تو را درون آن گذاشته بودم.میخواستم با سرزمینی که من از آنجا آمده ام آشنا بشوی که متأسفانه سیستم محفظه دچار مشکل شد و تو بیدار شدی که حالا من مجبور هستم چیزهایی را خودم برایت تعریف کنم،از اینکه چرا و چگونه به سیاره شما آمدم و چرا به کمک تو احتیاج دارم.به او گفتم کمک؟من چه کمکی میتوانم به تو بکنم؟بگو تو از دست چه کسانی فرار کرده ای؟و اصلا آنها چرا به دنبال تو هستند؟جواب داد: البته که میتوانی کمکم کنی. جریان ناپدید

ادامه نوشته

داستانک – پول دود کباب

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت: کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.

طنز و فکاهی – حس زنانه

یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می خوند که یهو زنش با ماهی تابه می کوبه تو سرش. مرده میگه: برای چی این کارو کردی؟ زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه کاغذ پیدا کردم که توش اسم سامانتا نوشته شده بودمرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش سامانتا بود. زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه .

نتیجه اخلاقی: خانمها همیشه زود قضاوت میکنند سه روز بعدش مرده داشته بازم روزنامه میخونده که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگ دوباره می کوبه تو سرش ! بیچاره مرده وقتی به خودش میاد می پرسه: چرا منو زدی؟ زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود!

نتیجه اخلاقی ۲: متاسفانه خانمها همیشه درست حس میکنند

 

منبع: برنامه اندروید cafebazaar.ir/app/com.peyman.dastan

حکایات کلیله و دمنه - احتیاط روباه

هنگامی که روباه را که برای خوردن مرغابی بیرون آمده شکار کردم، می توانم پوست نرم و لطیف او را به قیمت خوبی در شهر بفروشم. روباه از سوراخش بیرون آمد. با خود گفت: من گرسنه هستم و بوی گوشت می آید . گوشت هم خوراک خوبی است. پس شاید این لاشه ی حیوانی مرده باشد که باد این خس و خاشاک را رویش انداخته و شاید هم تله ی یک شکارچی. از آن جایی که من حیوانی باهوش و حیله گرم؛ مایه ی ننگ است که در دام باشم، پس سراغ خوراکی روم که در خوردن آن شک و گمانی نباشد. کمی بعد، ببری گرسنه بوی مرغابی را شنید و قصد خوردن آن را کرد. بدون این که احتمال خطر دهد رفت و درون چاله افتاد و آن قدر گرسنه بود که به درد دست و پایش توجهی نکرد و شروع به خوردن کرد. صیاد هم بدون احتیاط و با خیال این که روباه در دام است؛ در دام افتاد و غذای ببر شد! پس اگر صیاد هم مانند روباه احتیاط می کرد و احتمال خطر می داد، جان خود را به خطر نمی داد.

شیخ و مریدان - شناسنامه شیخ

آورده اند روزی مریدی نزد "شیخ الشیوخ حاج میرزا مهندس سریع الدین استیل آذین هاشمی چهار باشلویی چیتوز موتوری خشتکات زاده اصل "ملقب به "شیخ سریع الدین" گشت و وی را پرسید: یا شیخ چگونه است که چنین قطاری را شناسنامه خود یدک میکشید و کمر مبارکتان خم نمیگردد؟ شیخ سریع الدین گفت: چون در گذشته بضاعت مالی خوبی نداشتندیم و نیاکان من به سبب تعدد همسران بسیار و زوجات فراوان، توان رسیدگی به امور همسران خویش را نداشتندی، لذا جهت انجام اکمل دین اسپانسر بگرفتندی، پس به اصرار اسپانسر مبنی بر بردن نام وی در سه جلد (شناسنامه)، نام من و دیگر خاندان اینگونه گردید... گویند مریدان پس از شنیدن ادله شیخ تا رشته کوه های استان لرستان نعره زدندی و نزدیکی سر در استادیوم باشگاه استیل آذین گهر درود لرستان خشتک خویش دریده و جان به جان آفرین تسلیم نمودند!!!

Esfandune.ir

داستانهای دینی و مذهبی – تسبیح - داستانی از مجتبی رحماندوست   

هنگام خداحافظی از او با هم دست می‌دهیم و روبوسی می‌کنیم. یک طرفِ تسبیحی که در دست دارد در دکمة کت من گیر می‌کند، از دست او در می‌آید و به دکمه کت من آویزان می‌شود. او می‌خواهد تسبیحش را بردارد، می‌گویم: «هدیه را که پس نمی‌گیرند!» متوجه مفهوم صحبتم نمی‌شود. می‌گویم: «این تسبیح هدیه تو است به من، آیا می‌خواهی آن را پس بگیری؟» خودم می‌دانم که این فقط یک اتفاق بود، نه یک هدیه دادن اختیاری، اما خیلی دلم می‌خواست تسبیحی که مدت‌ها در دست یک مجاهد بزرگوار بوده است، به دست من برسد. او که گویی علاقه مرا به این تسبیح درک کرده، با من هم رأی می‌شود و از تسبیحش می‌گذرد. با این حال من تسبیح را از دکمه کتم آزاد می‌کنم و به او می‌دهم و او هم بار دیگر آن را به من پس می‌دهد تا نشان دهد که آگاهانه و با اراده خود، تسبیحش را به من هدیه می‌دهد. دلم گرم است به اینکه آنچه در دست دارم، زمانی همراه یک مجاهد و یکی از فرماندهان نیروهایی بوده است که افتخارشان به این است که آقای سید حسن نصرالله فرمانده کل آنهاست. این تسبیح به داشتن چنین شناسنامه و پیشینه‌ای است که برایم عزیز است. به‌خصوص که صوت مناجات و ذکر یکی از عزیزان درگاه خداوند را در گوش دارد. سفر به عتبات عالیات توفیقی است که در سال‌های اخیر نصیب ما ایرانی‌ها شده است. من در این سفر برای صد سلام زیارت عاشورا در زیر گنبد حرم حسینی به تسبیح عزیزم دست می‌برم و هر سلام را به نیت عزیزی می‌گویم؛ از زنده‌ها و مرده‌ها و شهدا و امام شهیدان. تسبیحم را به ضریح امام حسین به ضریح قمربنی‌هاشم عباس و به دیگر اماکن مقدس کربلا متبرک می‌کنم. در نجف، غیر از ضریح مولا علی جایی نمی‌ماند از اماکن مقدس که تسبیحم را به آنها متبرک نکنم. در کوفه در حرم هانی، حرم مختار و همة جاهای مقدس نجف و کوفه و مسجد سهله و... من در این سفر توفیق می‌یابم که با حضور در اماکن زیارتی سامرا و کاظمین و سرداب مقدس و دیگر مراقد بزرگان و اولیای مدفون در جوار آن امامان بزرگوار، تسبیح خودم را نیز بر ضریح‌ها بمالم و متبرکش کنم. من حالا صاحب تسبیحی هستم که مدتی در دست یک مجاهد راه خدا بوده و اینک بر ضریح شش امام معصوم و سرداب امام زمان(عج) و ده‌ها فضای متعلق به دیگر اولیای خدا تبرک یافته است. یادم رفت بگویم که قبل از سفر عتبات در سفر به قم و شیراز، تسبیحم ضریح‌های حضرت معصومه و شاهچراغ و دیگر اماکن زیارتی این دو شهر را هم بویید و بوسید و عطر آن فضاهای مقدس را نیز بر

ادامه نوشته

ماجراهای دهکده اسرار آمیز - فصل 3 - نویسنده: فراس رمضانی

چندماه قبل از اتفاقات فعلی داستان... شب از نیمه گذشته و سه دوست پسر جوان بیست و چند ساله و خوش گذران اهل دهکده که از کافه بیرون آمده و در مسیر بازگشت به خانه هایشان هستند ناگهان با مشاهده چیزی عجیب حیرت زده میشوند.«فیلیپ:جک تو هم آن نور را دیدی؟-کدام نور؟مایک:آنجا،من دیدم،به نظرم از داخل جنگل بود! »مایک:کسی حاضر است برویم ببینم آن نور مال چه چیزی بوده؟ جک:«بچه نشو مایک،آخر کدام احمقی این وقت شب میرود داخل جنگل؟-فیلیپ: من با تو می آیم مایک،جک فقط یک ترسو بیشتر نیست!! جک:من که به خانه بر میگردم حالا هر بلایی که میخواهد به سرتان بیاید،بیاید.از من گفتن بود.فیلیپ:مایک بیا برویم او را ول کن. و آندو باهم به راه افتادند در میان جنگل تا ببینند چه چیزی نور را منعکس می کند.بعد از گذشت یک ربع پیاده روی.. مایک: فیلیپ آن سمت،نور را دیدم،بیا به سمت چپ برویم.-باشه مایک. آنها کمی جلوتر رفتند و ناگهان با مشاهده نوری خیره کننده تقریبا کرمی رنگ از شیعی عجیب در پشت درختان ترس و وحشتشان بیشتر شد،شیعی پرنده دایره شکل به اندازه دهانه یک چاه آب،بین فضای خالی درختان میچرخید و نورهایی را از خودش پخش میکرد.مایک و فیلیپ هم پشت تنه یک درخت بزرگ پنهان شده بودند در حالی که نمی دانستند چه اتفاقی میخواهد رخ بدهد و فقط به شیع پرنده خیره شده بودند.فردای روز بعد دیگر کسی آندو را در دهکده ندید،چند روز که گذشت پدر و مادرشان بدنبالشان گشتند تا به آخرین نفری رسیدند که آندو را دیده بود: «جک».او هم ماجرا را تعریف کرد و بعد گروهی از مردم دهکده در جستجویشان بر آمدند و راهی جنگل شدند اما هیچ رد و اثری از آنها پیدا نکردند و این اتفاق حل نشده باقی ماند تا اینکه سرانجام نوبت به من رسید و ادامه داستان...

بعد از اینکه از تونل کرمی شکل به جایی دیگر پرت شدم اسیر موجودی فلزی شده ام و او مرا مانند گونی آرد روی کتفش انداخته و درحال حمل به جایی است، جایی که نمیدانم چه به سرم خواهند آورد. مدتی از حرکتمان میگذشت و من هم از تماشای منظره شبیه بیابان سنگلاخی خسته شده بودم که ناگهان او ایستاد، میخواستم ببینم چه میکند اما نتوانستم چون سرم روبه پشتش بود و پاهایم جلو. دقایقی بعد صداهایی عجیب و غریب را می شنیدم، گویا چیزی داشت به محل ما نزدیک میشد! صدا

ادامه نوشته

حکایات بهلول "آمدن بهلول از قبرستان و سوال از او"

روزي بهلول از طرف قبرستان می آمد. 

از او پرسیدند از کجا می آیی؟

گفت: از پیش این قافله که در این سرزمین نزول نموده اند.

گفتند: آیا از آنها سوالاتی هم کردي؟

گفت: آري. از آنها پرسیدم کی از اینجا حرکت و کوچ می نمایید؟

جواب دادند که ما انتظار شما را داریم هر وقت همگی به ما ملحق شدید حرکت می نماییم.

داستانهای کودکانه - اردک خوش شانس

پدر برای دختر و پسرش کتاب می خواند .اسم کتاب اردک خوش شانس، خوش شانس، خوش شانس بود. قصه اینطوری بود که.... روزی یک اردک خوشگل و دوست داشتنی برای گردش بیرون رفت و خیلی زود یک گودال آب تمیز و دوست داشتنی پیدا کرد. اوه، چه اردک خوش شانسی! اردک خوش شانس گفت: "کواک" اردک کوچک و دوست داشتنی، توی گودال کوچک و زیبا شیرجه رفت. اوه، چه اردک خوش شانس، خوش شانسی. اردک خوش شانس، خوش شانس گفت: "کواک" ، "کواک" اردک کوچک و دوست داشتنی، از توی چاله پز از آب قشنگ بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد . اوه ، چه اردک خوش شانس ، خوش شانس ، خوش شانسی. البته اردک خوش شانس خوش شانس خوش شانس طوری خر و پف می کرد که انگار می گفت : "کواک" ، "کواک" ، "کواک" دختر کوچولو که به قصه گوش می داد ، نفس عمیقی کشید و گفت: چه اردک بانمکی. شاید این قشنگترین چیزی باشد که من تا بحال دیده ام پسر کوچولو سرش را خاراند و گفت: اما توی این قصه همه چیز خیلی خوب و دوست داشتنی بود و این نمی تواند واقعیت داشته باشد . من باید قصه را طوری تغییر دهم که کمتر جذاب و دوست داشتنی باشد او یک مداد و مقداری کاغذ برداشت و از اتاق بیرون رفت . مدتی بعد پسرک به اتاق آمد و گفت: آماده شد .من قصه بهتری نوشته ام بعد صدایش را صاف کرد و گفت: اسم این داستان ، اردک بدشانس، بد شانس بد شانس است اردک بانمکی یک چاله پر از گل پیدا کرد اوه ، چه اردک بد شانسی! اردک بد شانس گفت: "کواک" اردک کوچولو و دوست داشتنی، توی گودال پر از گل شیرجه رفت. اوه ، چه اردک بد شانس ، بد شانسی. اردک بد شانس بد شانس گفت: "کواک" ، "کواک" اردک کوچک و دوست داشتنی، از توی چاله پر از گل بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد . اوه ، چه اردک بد شانس ، بد شانس ، بد شانسی. اردک بد شانس بد شانس بد شانس گفت : "کواک" ، "کواک" ، "کواک" قصه ی من تمام شد پسرک دفترچه اش را بست و پرسید: نظرتون چیه ؟ دخترک دماغش را خاراند و گفت: من از قصه ی اولی بیشتر خوشم آمد. پسر گفت: اما فکر می کنم قصه ای که من نوشتم بهتر است. پدر نظر شما چیه ؟ پدر به آنها گفت: هر دو خوب هستند البته هر کدام به نوعی . دخترک و پسرک گفتند : اوه پدر ، شما همیشه همین را می گوئید .